صبح جمعه بود و ساعت هشت کلاسمون میخواست شروع بشه! کلاس ما هم ماشالله هزار ماشالله پر از دختر! حدود سی تا دختر 6 تا پسر!!! خودشم از این دخترایی که تا میرسن بهم فوری فکشون داغ میشه و شروع میکنن به حرف زدن! یه نیم ساعت از کلاس گذشت و این دخترای کلاس ما همچنان مشغول حرف زدن و سر و صدا راه انداختن بودن که استاد شاکی شد و چون با من صمیمی بود به من گفت : اقای فلانی این دخترا چرا اینقدر حرف میزنن؟؟
منم که مست خواب گفتم :
استاد لابد بچه بودن تخم زیاد خوردن!!
تا یه دقیقه سکوت برقرار بود که یهو یکی از دخترا که تازه دوزاریش اوفتاده بود بلند زد زیر خنده!!
کلاس منفجر شد
منم که فهمیدم چه سوتی بدی دادم گفتم : بخدا منظورم تخم کفتر بود!
Ali Kimiya
یه پسر خاله دارم رب النوع سوتی. یعنی سوتی فشردس. زندگی نامه ی ملانصرالدین جلو این تراژدیه.
می گفت : روزای اولی که رفتم دانشگاه کلن هنگ بودم. اصلا نمی دونستم باید
چیکار کنم. اولین کلاسمون زبان بود. من رفتم و ته کلاس نشستم. کلاسم
مالامال از دختر یکی از یکی خوشگلتر. استاد اومد تو یه خانم جوون فوق
العاده زیبا که دخترای کلاس پیشش شتری بیش نبودن. بعد از معرفی و این حرفا
کلاسو شروع کرد و من اصلا تو فاز کلاس نبودم. از دیدن اون همه دختر و
این استاد کلا تو هپروت بودم. از قضا دیدم دستشویی دارم شماره ۲ دستمو بردم
بالا ، استاد گفت: بفرما ، اول اسمتو بگو. همه ی کلاسم یهویی برگشتن سمت
من. منم گفتم : سروش فلانی هستم می خوام برم دستشویی. یهویی کلاس مثل بمب
منفجر شد. نگو استاد سوال پرسیده بود و گفته بود کی جوابشو بلده منم همون
لحظه دست بلند کردم.
بنده خدا استاده بزور جلو خنده اش رو گرفته بود
گفت : بفرما عزیزم شما دیگه بزرگ شدی نیازی نیست برای دستشویی رفتن اجازه
بگیری. منم از خجالت سرخ شدم. کلی هم هول کردم اومدم رفتم بیرون تا پامو از
در گذاشتم بیرون باز کلاس مثل بمب منفجر شد. آخه انقدر هول بودم وقتی می
خواستم از کلاس برم بیرون اول در زدم بعد درو باز کردم رفتم بیرون ...
اوایل ترم بود. صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. چون عجله داشتم بجای ۵۰۰۰ تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.
سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از دخترای آس و خوشگل کلاس جلو نشسته
یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه*شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد…
با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم: “کرایه*ی
خانم رو هم حساب کنید دختره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و
تعارف که نه… اجازه بدین خودم حساب می*کنم و این حرفا منم که عمرا این
موقعیتو از دست نمی*دادم و کوتاه نمی*اومدم می*گفتم به خدا اگه بزارم
تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده هَمَشَم می*دیدم نیشِ راننده بازه
خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم بعدش گفت: “چطوری با این پونصدی کرایه*ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟”
یهو انگار فلج شدم. آخه پول دیگه*ای نداشتم الکی سرمو کردم تو کیفمو
وقت*کشی تابلوُ… که دیدم خانم خوشگله کرایه*ی جفتمونو حساب کرد ولی از خنده
داشت می*ترکید
داشت گریه*ام می*گرفت که اس.ام.اس داد و گفت: “پیش میاد عزیزم ناراحت نباش موافقی ناهارو با هم بخوریم؟
حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم!
خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم: “باشه” این شد که ما
چند ماهه باهم دوستیم ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو
“مستضعف” سیو کرده…!!!
استاد ادبیات
استاد ادبیات ما یه خانم بود که هم زیبا بود هم خوش لباس بنام مهناز ... سر کلاس یکی از اسکلای کلاس گفت من میخوام یه سوال از استاد بپرسم تا فکر کنه منم به ادبیات علاقه دارم و مثبت بگیره ما هم بهش گفتیم بپرس در این بیت چه صنعت شعری بکار رفته " بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ..." ولی بجای مهتاب گفته بودیم مهناز این بنده خدا هم تا گفت" بی تو مهناز از آن " استاد حرفشو قطع کرد و گفت گمشو بیرون و حذف کن کلاس هم که منفجر...
ولی بعدا رفته بود به استاد ماجرا رو گفته بود و اومد سر کلاس ولی من و رفیقم 9 گرفتیم!!!
عزرائیل
یه بار یه کلاس شیمی داشتیم منم اون روز حالم خیلی بد بود شدید سرما خورده بودم و تب افتضااا ونمیخواستم برم سر کلاس ولی کلاسای بعد رو حتما باید میرفتم . رفتم نماز خونه دو سه تا چادر نماز گوله کردم زیر سرم یه چادر نماز از این سفیدا هم کشیدم روم گرفتم تخت خوابیدم . نگو وسطای ساعت یکی از استادامون که فامیلیش پیشنماز بوده اومده نماز بخونه یه لباس سفید شیری هم تنش بود . من خواب بودم تو خواب انگار یکی داشت صدام میکرد . بدجور هم تب داشتم . چشامو باز کردم تو حالت خواب و بیداری و حذیون یه نگا به دور و برم انداختم . دیدم خدایا محیط غریبه اس . دور و برم پر پرچم و عکس اماما و قران ه . بعد یه نگا به خودم انداختم دیدم روم سفید کشیدن . بعد یه نگا انداختم یه ذره اونور تر دیدم یا خدااااا ... پیشنماز داره با لباس سفید بالا سر من نماز میخونهخلاصه جاتون خالی عین .... ترسیده بودم . واقعا فکر کردم تموم کردم . بعد نمیدونم با صدای بلند گفتم یا اروم ولی یادمه یه دفعه گفتم وای من مردم ... بعدشم از ترس 6 متر پریده بودم از اون حالت خواب و بیداری. خلاصه که استادمون از خنده نمازشو شکوند رفت واسم قرص سرماخوردگی اورد
مساله
ترم 2 کاردانی بودم سر کلاس ساختمان داده ها برا اولین بار تو عمرم رفتم مساله حل کنم . مساله رو نوشتم خواستم برم سر جام بشینم یکی از خانوما که اتفاقا کل کل شدید با من داشت به استاد گفت استاد خودش ننوشته . من که سر جام نشسته بودم استاد بهم گفت آقای رفیعی خانمها از عملکردتون ناراضی اند . گفتم استاد مهم نیست خودتو عشقه. گفت خب انشاا... که آخر ترم نشون بدی که خودت نوشتی/ نامردی نکردم گفتم استاد من مشکل ندارم هرکی بخواد همین الان نشونش میدم .........
از استاد تا نفر بغل دستیم همه سرشون رفت زیر میز بالا که اومدن دیدم همه کبودن و اشک میریزن :)))))))
خواب استاد
یه استاد داشتیم متنفر بود از کلاس ساعت 8 می گفت ساعت 8 صبح کل این دانشکده میدونن من خوابم بعد مدیرگروه با من لج کرده 8 صبح کلاس گذاشته اونم کلاسی که فقط کنفرانسه یعنی دقیقا خواب..
خلاصه دو تا از خانمای کلاس کنفرانس ودادن و حضرت استاد همچنان خواب تشریف داشتن خانم سومی که رفت کنفرانس بده گفت دکتر تو رو خدا دیگه من کنفرانس میدم بیدار باشین نخوابین. استادم فرمودند من که رو اون یکی خانم نخوابیدم رو بعدیشم نخوابیم حالا ببینم شاید رو شما دیگه خوابیدم...
کل کلاس رفت هوا..
استاد گرانقدرم اساسی خوابش پرید..
سر یکی از کلاسهای دانشگاه استاد داشت حضور غیاب میکرد . اسم یکی از دختر های کلاس رو خوند . خانم بارونه فلانی . بعد گفت اسمتون بارونه هست؟ دختره با عشوه بله استاد
استاد : باران شنیده بودم اما بارونه اولین باره که می شنوم
دختره با عشوه ادامه داد چون اون روزی که من به دنیا اومدم برای پدر و مادرم روز خاطره انگیزی بود و هوا هم بارونی بود اسمم رو گذاشتن بارونه .
یکی از پسر های تخس کلاس هم در جواب گفت : یعنی اگه هوا آفتابی بود اسمت رو میذاشتن آفتابه!!!!!!
صدای خنده ما تا سه تا شهر اونطرفتر می رفت .