مراحل زیر را به ترتیب انجام دهید تا متوجه شوید:
1- ابتدا کف دو دستتان را روبروی هم قرار دهید و دو انگشت میانی دست های چپ و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید.
2- چهار انگشت باقی مانده را از نوک آنها به هم متصل کنید.
3- به این ترتیب تمامی پنج انگشت به قرینه شان در دست دیگر متصل هستند.
4-
سعی کنید انگشتان شست را از هم جدا کنید. انگشت شست نمایانگر والدین است.
انگشت های شست می توانند از هم جدا شوند زیرا تمام انسان ها روزی می میرند .
به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد.
5- لطفا مجددا
انگشت های شست را به هم متصل کنید . سپس سعی کنید انگشت های دوم را از هم
جدا نمائید. انگشت دوم (انگشت اشاره ) نمایانگر خواهران و برادران هستند.
آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند. این هم دلیلی است که انها ما
را ترک کنند.
6- اکنون انگشت های اشاره را روی هم بگذارید و انگشت
های کوچک را از هم جدا کنید. انگشت کوچک نماد فرزندان شما است. دیر یا زود
آنها ما را ترک می کنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند.
7- انگشت
های کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشت های چهارم (همان ها که
در آن حلقه ازدواج را قرار می دهیم) را از هم باز کنید. احتمالا متعجب
خواهید شد که می بینید به هیچ عنوان نمی توانید آنها را از هم باز کنید. به
این دلیل که آنها نماد زن و شوهری هستند که برای تمام عمر به هم متصل باقی
می مانند.
عشق های واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی می مانند.
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . . .
معلم شهید دکتر علی شریعتی
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج میگذارند.دختر جوان به دلیل رفتوآمدهایی که به دربار شاه داشته، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج میدهد.دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر میشوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی میکنند عقیده او را در ادامه ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمیشود .تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیهای از اوستا بوده، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار میبیند...مهرداد اوستا ماهها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کمحرف میشود.