آخرین لحظات …
پیشوا به رادیو گوش می دهند … نیروهای ارتش سرخ تا دروازه های برلین پیش آمده اند … ژنرال ژوکف: تا فردا برلین را فتح خواهیم کرد.
اما پیشوا همچنان در پناهگاه زیرزمینی خود در برلین بسر می برد … تمامی دوستان و اطرافیانشان از او خواهش می کنند که با یک فروند هواپیما از برلین خارج شود و رهبری را در مقری دورتر از جبهه های جنگ ادامه دهد … اما پیشوا پی برده است که دیگر به پایان راه …
از منشیهایشان که در آن لحظات هولناک هنوز او را رها نکرده اند می خواهد که ماشینهای تایپ خود را آماده کنند . او می خواهد وصیتنامه خویش را بگوید … وصیتنامه ای که در آن لحظات آخر نیز می گوید که ما قربانی دسیسه چینی یهودیان شدیم … او از یهودیان چه چیزی می دانست که دیگران نمی دانستند … همه جهان او را مسئول این جنگ خانمان برانداز میدانند … اما او طوری سخن می گوید که انگار از مسائلی با خبر است که دیگران نمی دانند … او باز هم یهودیان را مسئول آتش جنگ می داند.
همه فکر می کردند که فیلد مارشال گورینگ یا هیملر جانشینان او خواهند شد … اما آن دو به گفته خود پیشوا به او خیانت کرده بودند … گورینگ و هیملر که بازی را تمام شده می دیدند٬ به خیال خود در پی کنار آمدن با متفقین شده بودند …
زهی خیال باطل … صلح … آن هم در شرایطی که متفقین وارد آلمان شده بودند؟ … چندی قبل گورینگ از طرف پیشوا عزل گردیده بود … و هیملر نیز شرایط بهتری نداشت …
پیشوا دروصیتنامه خود ٬ دریاسالار دونتیس که مردی خوش نام در ارتش آلمان بود را جانشین خود قرار داد و از او خواست تا برای سرافرازی آلمان هر چه می تواند انجام دهد و دیگران را نیز به فرمانبرداری او امر کرد .
پس از مرور وصیتنامه ی خود و طبق عادت همیشگیشان ٬ اصلاح بعضی عبارات ، به همگی فرمان داد تا برلین را ترک کنند . هواپیمایی که در میان آنهمه آتش برای بردن پیشوای آلمان آمده بود٬ نباید دست خالی باز میگشت … برای پیشوا اهمیت داشت که وصیتنامه اش به دست بیگانگان نرسد … پس وصیتنامه اش را بهمراه دیگر یاران نزدیکشان به همراه آن هواپیما فرستاد تا هم یارانش رهایی یابند و هم وصیتنامه اش ایمن باشد .
ایشان ازجناب گوبلس و خانواده اش و حتی بانو اوا براون نیز خواست که ترکش کنند … اما آنها ماندند تا نامشان در کنار پیشوا باقی بماند .
هواپیما به پرواز در آمد و پیشوا دستانش را از پشت کمر به هم گره زده بود و به آن هواپیما می نگریست … خلبان چالاک آن هواپیما از میان کوهی از آتش توانست عبور کند و دور و دورتر شد … دقایقی پس از آنکه هواپیما از دیدها ناپدید شد ، کماکان پیشوا ایستاده بود و به آسمان مینگریست … لحظه ای به خود آمد و به اطرافش نگاه کرد …
همه مانند او داشتند به آسمان نگاه می کردند … صدایش را صاف کرد و رو کرد به بانو اوا که در نزدیکیش ایستاده بود و
بلند گفت که دیگر زمان آن شده است که ازدواج کنم … آیا همسری مرا قبول خواهی کرد؟ … بانو اوا که سالها آرزوی چنین پیشنهادی را داشت … اشک در چشمانش حلقه زد و با لبخندی بر لب٬ سرش را به نشانه تایید تکان داد .
جناب گوبلس دستور داد تا سریعا کشیشی بیاید و مراسم ازدواج را به اجرا بگذارد … به سرعت تدارک جشن عروسی را دیدند و مقدار مختصری غذا و شیرینی نیز مهیا گردید … در آن لحظات ٬ شادی غیر قابل وصفی برقرار شد … کشیش خطبه مربوط به ازدواج را خواند و از پیشوا پرسید که آیا حاضر است در سختیها و خوشیها در کنار همسرش باشد؟ … پیشوا پاسخ داد : آری … از بانو اوا براون نیز سوالی مشابه پرسید که جواب او نیز مثبت بود …
در دفتر ثبت اسناد پس از امضای پیشوا و بانو اوا ٬ جناب گوبلس از طرف پیشوا و همسرجناب گوبلس از طرف بانو اوا امضا کردند .
پس از ساعتی شادمانی … دیگر زمان استراحت تازه داماد و نو عروس گشته بود … اما پیشوا قبل از آنکه به اتاقش برود از جناب گوبلس خواست تا بطور خصوصی با او صحبت کند … پس آنها به دفتر کار پیشوا رفتند ٬ اما برعکس جلسات دیگر ٬ این جلسه زیاد طولانی نبود … پس از آن پیشوا با همگی خداحافظی کرد و از آنها تشکر نمود که تا این لحظه او را ترک نکرده اند و پس از آن بازوی نو عروسش را گرفت و به اتفاق به اتاق پیشوا رفتند … چشمان همه اشکبار بود … این آخرین باری بود که پیشوای آلمان زنده دیده شد .
همه نگران بودند و خواب به چشمان هیچ کس راه نمیافت … ساعاتی گذشت تا اینکه صدای تیری از اتاق پیشوا به گوش رسید ، همه سراسیمه به اتاق پیشوا رفتند . اینک داستان زندگی پر فراز و نشیب پیشوا به پایان رسیده است .
به دستور گوبلس چاله ای که از خمپاره های متفقین درست شده بود را پر از بنزین کردند و پیکر پیشوا و بانو اوا براون را درون آن سوزاندند … سپس جناب گوبلس و همسرشان و دختران خردسالشان به پیشوایشان اقتدا کردند و آنها نیز خودکشی نمودند .
مارتین بورمان ، منشی خصوصی پیشوا ٬ و تنها کسی از سران نازی که هیچگاه دستگیر نشد … دستور سوزاندن جسد آنها را نیز صادر کرد و پس از آن مشغول جمع آوری و سوزاندن اندک مدارکی که باقی مانده بود شد .
زمانی که روسها پناهگاه پیشوا را تصرف کردند تنها تکه هایی از استخوان ایشان را یافتند .
زنده باد پیشوا