ادامه مطلب ...
موزه «فضا نوردی» در شهر مسکو، پایتخت روسیه قرار دارد که در آن میتوان تاریخ فضا نوردی و پرواز و تکنولوژی مدرن فضانوردی و کشف فضا را از نزدیک مشاهده کرد.
ادامه مطلب ...
((جان بلانکارد))از روی نیمکت برخواست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که از میان ایستگاه مرکزی نیویورک می گزشتند،مشغول شد.او به دنبال دختری می گشت که چهره اش را هرگز ندیده بود،اما قلبش را به خوبی می شناخت؛دختری با یک گل رز!
از سیزده ماه پیش، دلبستگی اش به او آغاز شده بود.از کتابخانه مرکزی فلوریدا؛با برداشتن کتابی از قفسه؛ ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.اما نه شیفته کلمات کتاب،بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد، که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می خورد.دست خطی لطیف که نشان از ذهنی هوشیار،درون بین و باطنی ژرف داشت.در صفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد؛دوشیزه ((هالیس می لن)).با اندکی جستجو و صرف وقت،او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.جان برای او نامه نوشت و ضمن معرفی خود،از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد.روز بعد از ارسال اولین نامه،جان سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ اعزام شود...در طول یک سال و یک ماه پس از آن،دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هرنامه همچون دانه ای بود که در خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتادو به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.جان در خواست عکس کرد ولی با مخالفت دوشیزه هالیس رو به رو شد.به نظر هالیس،اگر جان قلباً به او توجه داشته باشد،دیگر شکل ظاهری اش نمی تواند برای او چندان با اهمیت باشد.سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید...آنها قرار نخستین دیدار خود را گذاشتند؛ساعت هفت بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.هالیس نوشته بود:((تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.))
جان راس ساعت هفت بعد از ظهر به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت،اما چهره اش را هرگز ندیده بود!ادامه ی ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:ادامه مطلب ...
عکاس کانادایی «جوئل رابینسون» دست به خلاقیت جالبی زده و تصاویری خلق کرده است که این روزها طرفداران زیادی در اینترنت دارد.
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...