Note
را می توان گوشی هوشمندی دانست که به دلیل نمایشگر بزرگ و قدرت پردازش
بالا، به طور همزمان می تواند برای کاربر خود نقش تبلت را هم ایفا کند.
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا
مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس
شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و
طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد
پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده
شد .
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر
عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که
آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب
بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش
چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول
را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز
کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده
است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد
مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به
خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بیست
هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در دفتر شما
حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه
کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا
ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن
پاسخ داد : من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم
کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر
پیراهن خود را از تن بیرون کند
دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!!ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم.من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست باعشق : روبرت دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکسها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان
دانشجویی که پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعاً چیزی در مورد موضوع این درس میدانید؟
استاد جواب داد:بله حتماً. در غیر این صورت نمیتوانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست،منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید . وشاگرد بلافاصله جواب داد:
قربان شما63سال دارید و با یک خانم35ساله ازدواج کرده اید که البته قانونی است ولی منطقی نیست.همسر شما یک معشوقه 25ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست و این حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتی که باید آن درس را رد می شد، نه قانونی است و نه منطقی
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:
- می
خواهم ازدواج کنم. پدر خوشحال شد و پرسید:
- نام دختر چیست؟
مرد جوان
گفت:
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.
پدر ناراحت شد.
صورت در هم کشید و گفت:
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم. اما تو
نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست.
خواهش می کنم از
این موضوع چیزی به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی
جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.
با ناراحتی نزد مادر خود رفت و
گفت:
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر
می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:
- نگران نباش پسرم. تو با هر یک از این دخترها که خواستی می توانی
ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی ...!