کشتار 12 تن در سالن سینمای نمایش دهنده «شوالیه تاریکی برمیخیزد» بهانهای شد برای معرفی 10 فیلمی که منبع الهام جنایتکاران بودند.
پرونده
جنایات تقلیدی، موضوع جالبی است که بحثهای مختلفی در رشتههای
روانشناسی، فلسفه، جرمشناسی و قانون کیفری ایجاد میکند. آیا فیلمسازان
نه از نظر قضایی اما از نظر اخلاقی مجرم هستند؟ آیا مجرمان اگر فیلمها را
نمیدیدند باز هم دست به جرم و جنایت میزدند؟ آیا باید محدودیتی برای برخی
از افراد ایجاد شود تا نتوانند برخی فیلمها را ببینند؟
در هر حال این
مقوله بحث مفصلی میطلبد که جای آن اینجا نیست، آنچه در ادامه میخوانید
معرفی 10 فیلمی است که منبع الهام جنایات تقلیدی بسیاری شدهاند. جنایت
تقلیدی، جنایتی است که فردی با تقلید از جنایتی دیگر انجام میدهد. بهانه
معرفی این فیلمها کشته شدن 12 نفر و مجروح شدن چندده نفر در سالن نمایش «شوالیه تاریکی برمیخیزد» ساخته کریستوفر نولان به دست جان هلمز بود که ادعا داشت تحت تاثیر شخصیت جوکر در فیلم «شوالیه تاریکی» اقدام به چنین کاری کرده است.
1. «قاتلین بالفطره» (1994)
«قاتلین بالفطره» ساخته الیور استون
بدون شک اولین فیلمی است که با مطرح شدن موضوع جنایات تقلیدی به یادش
میافتیم. این فیلم نه تنها منبع الهام گستردهترین جنایات تقلیدی بوده
بلکه بسیاری از جانیان پس از دستگیری اعتراف کردند که این فیلم بطور مستقیم
آنها را تحت تاثیر قرار داده است. عجیب هم نیست که بدانید کوئنتین تارانتینو
فیلمنامه این اثر را نوشته است. فیلم ماجرای زوجی جوان است که دست به سفری
جادهای همراه با کشتار بیهدف مردم میزنند و با این کار به شهرت
میرسند. فیلم قتلهای متعددی را به دنبال داشت؛ سارا ادمونسون و
بنجامین دوراس زوجی بودند که پس از استفاده از قرصهای روانگردان چندین بار
فیلم را تماشا کردند و بعدش دو نفر را به قتل رساندند، البته
نکته عجیب در این پرونده تعداد مقتولان نبود، شهرت قتل تلاش ناموفق خانواده
و دوستان این زوج برای محکوم کردن عوامل فیلم بود. یکی از دوستان این زوج جان گریشام، نویسنده معروف داستانهای دادگاهی بود. گفته میشود کشتار کلمباین نیز تحت تاثیر این فیلم صورت گرفته است. جرمی استینک نیز در نواری صوتی اعتراف کرده بود به سبک قاتلان فیلم مادر و پدر دوست خود را کشته است.
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در
شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه
هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد
ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند
مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی حوصلگی گفت: ایشان ت
مام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد.
منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.
اما این طور نشد. منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ،
هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس
گفت: شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.
رییس با اوقات
تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها
را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز
دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه
سلانه به سوی آن دو رفت.
خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک
سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه
ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا
کنیم. رییس تحت تاثیر قرار نگرفته شده بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ
گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ،
بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .
خانم به سرعت توضیح داد : آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم
بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم . رییس لباس کتان راه راه و کت و
شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان ! می دانید هزینه ی
یک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون
دلار است.
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر
است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. قیافه
رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و
راهی ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را
برخود دارد:
دانشگاه استنفورد
یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا
اگر شما هم مثل آن دسته از افرادی هستید که فکر میکنند تشییع جنازه و یا سوزاندن مردهها تنها مراسم مربوط به مرگ هستند، پس لطفا قبل از خواندن متن زیر خودتان را برای تغییر دادن باورهایتان آماده کنید.
یه روز یه ترکه تفنگ دستش می گیره میاد به پایتخت تا کشور رو از استبداد نجات بده به خاطر من و تو ، اسمش ستارخان بود ...
یه روز یه لره با لشکر کمی که داشت رفت به جنگ اسکندر وقتی همه سربازاش
کشته شدند باز هم تک نفره جنگید تا برای ایران بمیرد، اسمش آریو برزن بود
...
یه روز یه رشتی به خاطر غیرتش به وطن با دوستاش رفت به جنگ شوروی تا به ناموس من و تو توهین نشه، اسمش میرزا کوچک خان جنگلی بود ...
یه روز یه اصفهانی دید پرتغالی ها دارن تو کشورش قلعه میسازند رفت با
هاشون جنگید تا ذره ای از خاک ایران کم نشه، اسمش شاه عباس اول بود ...
یه روز یه قزوینی دید عراق به خاک کشور وارد شده به خاطر این که به من و
تو سخت نگزره رفت به جنگ و کشته شد، اسمش عباس بابایی بود ...
پدر بزرگ من حکیم بود. او در دوران پیری اش به یکی از
شهرستان ها رفت و در آن جا اقامت کرد. برای معالجه بیمارانش و رفتن به
آبادی های اطراف، یک ارابه تک اسبی داشت و یک سگ هم نگهداری میکرد. اسب و
سگ همدیگر را خیلی دوست داشتند. به یکدیگر اخت شده بودند و با هم بازی می
کردند. پدربزرگم وقتی سوار ارابه اش می شد و به راه می افتاد، سگ نیز دنبال
ارابه حرکت می کرد.
گاهی پدربزرگم که می دانست باید به جاهای دوری
برود، برای این که سگش خسته نشود، به ما سفارش می کرد که سگ را در طویله
ببندیم تا دنبال ارابه نرود. ما هم همین کار را می کردیم ولی وقتی پس از
یکی دو ساعت او را آزاد می کردیم، جای پاهای اسب را بو می کرد و به راه می
افتاد. همیشه آن قدر می رفت تا بالاخره اسب را پیدا میکرد . مدتی به این
منوال گذشت تا این که پدربزرگم بر اثر کهولت دیگر قادر به رفتن به آبادی
های دیگر و معالجه بیماران نبود. پس تصمیم گرفت ارابه را به همراه اسبش
بفروشد. خریدار ارابه، چندین شهر دورتر اقامت داشت و می خواست اسب و ارابه
را به آن جا ببرد. ما چون می دانستیم سگ مان هم به دنبال آن ها می رود، او
را به مدت 3 روز بستیم. در این مدت سگ خیلی بی تابی می کرد ولی تصمیم
نداشتیم او را باز کنیم. تا این که بعد از 3 روز بالاخره او را آزاد کردیم.
به محض آزاد شدن، سگ شروع کرد به دنبال اسب گشتن. او به جاهای بسیار دور
می رفت و بی نتیجه باز می گشت.
حدود 15 روز مداوم، کار هر روز سگ مان
همین بود. تا این که یک روز رفت و دیگر برنگشت. هر کجا را که فکر می کردیم،
به دنبالش گشتیم ولی هیچ نشانی از او نبود.
تا این که حدود یک ماه و
نیم بعد، خبر سگ مان را از خریدار ارابه شنیدیم. سگ مان بعد از طی مسافت
600 کیلومتر، سرانجام اسب را پیدا می کند و به داخل خانه ای که او در آن جا
بوده می رود. وقتی از در خانه وارد می شود، چنان خسته بوده که زیر پاهای
اسب افتاده و همان جا میمیرد . . .
هنرمندی به نام Scott Wade از شیشه های خاک گرفته
ماشینها به جای بوم نقاشی اش استفاده می کند و تصاویر دراماتیکی خلق می
کند. نقاشی های او هرچیزی هستند از شمایل مشهور هنر مردمی تا آثار هنری
معروف...
نقاشیهای سه بعدی زیر اثر هنرمند ژاپنی Nagai Hideyuki میباشد. وقتی به تصاویر هنری سه بعدی از زاویه خاص نگاه شود گویی که از صفحه کاغذ بیرون زده اند...
عکاسی میتواند ما را به مکان هایی ببرد که تاکنون ندیده ایم. شاید هرگز
نیز نبینیم و در رویاهایمان نیز بودن چنین مکان هایی را خیال نکرده ایم.
برخی عکس ها ما را در جا میخکوب کرده و به فکر فرو میبرد. این عکس ها برای
لحظه ای جهان را متوقف کرده و نفس ها را در سینه محبوس نمود.
عکسی که اولین قدم به سمت عکاسی فوتو ژورنالیست بود
ساحل اوماها، نورماندی، رابرت کاپا، 1944
رابرت کاپا،
روزنامه نگار و عکاس جنگی مجارستانی، برای عکس هایی که در طول جنگ جهانی
دوم گرفت مشهور است و به لطف تلاش های آنها، جهان توانست تا با گوشه ای از
واقعیات جنگ آشنا شود. این عکس، حمله ششم ژوئن سال 1944 به نورماندی را
نشان میدهد که در اشغال نازی ها قرار داشت. این حمله توسط نیروهای
انگلیسی، آمریکایی، کانادایی و فرانسه آزاد صورت گرفت. توده مردم
این تصویر را به عنوان عکسی "واقعی" از جنگ پذیرفتند و این به لطف ماهیت
تیره عکس و لرزش های منسوب به دست عکاس میباشد. ولی درواقع عدم فوکوس از
عکس نشان از لرزش دست یک عکاس جوان بی تجربه دارد. مجله زندگی، که
کاپا برای آن کار میکرد، به هر صورت تصمیم به انتشار این عکس گرفت؛ زیرا
تلاش های سربازان نیروهای متفقین را نشان میداد که شنا کنان ساحل اوماها
را میپوشاندند و این در حالی بود که در احاطه مسلسل و آتش توپخانه قرار
داشتند. این نوعی عکاسی است که غرور ملی را تغذیه میکند و تا به امروز
افتخاری را برای سربازان سقوط کرده در بدترین جنگ ها به ارمغان آورده است.