دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت میکرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد.
اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند. در همین حال، زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
یک روز کارمند پستی که به نامه
هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن
با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در
نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی
ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار
در آن بود دزدید . این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم .
یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام
. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . هیچ کس را هم ندارم تا از او پول
قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد .
نتیجه
این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز
گذاشتند . در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...همه کارمندان
اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند .
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت ، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود :
نامه ای به خدا !همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنین بود:
خدای
عزیزم ، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو
توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم .
من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ... !!!
پسر : عصبانی میشی خیلی خوشگل میشی …
دختر : من که الان عصبانی نیستم!!
پسر : منم همینو میگم، الان مثه بزی!!!
دختر : چی میگی آشـ ... ـقال ؟؟
پسر : آها اینو میگم، الان خیلی خوشگلی ….!!
---------------------------------------------------------------------
بابابزرگم داشت تو خواب صداهای عجیب و غریب در میاورد !
خانمم میگه داره خرناس میکشه؟!
پَ نه پَ داره کانکت میشه ولی چون تو محل ما ADSL نمیدن از dial-up استفاده میکنه
یه پشه مشاهده کردم تو اتاق.رفتم یه دماسنج آوردم نشستم جلوش نشونش دادم
و باهاش منطقی بحث کردم که هنوز سرده هوا.اونم قبول کرد و رفت !
-------------------------------------------------------------------------------------------------
یکی از دوراهیهای زندگی وقتی است که نمیدانید
در شیشهای مقابلتان را باید «بکشید» یا «فشار دهید»!