چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز
چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز

سوتی ها و اعترافات شما 18 !!!

بهاره: پنجم دبستان بودم نمی دونستم صبییه به معنی دختر است یه روز مدیر مدرسه بابام زنگ زد خونمون خیلی هم باهاش رو در بایستی داشتیم خیل هم لفظ قلم حرف میزد این آقا گفت :شما صبییه آقای...هستید؟ گفتم من دخترشون هستم اما اسمم بهاره است نه صببیه!!!

ساحل: اعتراف می کنم که یه بار با دوغ شیر موز درست کردم..همین!

رها: سالها پیش وقتی مدرسه می رفتم یه بار عموی یکی از دوستام تو بیمارستان بستری بود،حالشم خیلی خراب بود
داشتم بادوستم تلفنی صحبت می کردم اونم هی از عموش تعریف می کرد که خیلی مهربونه و خیلی نیکوکاره و بین ما و بچه هاش فرقی نمی ذاره و من خیلی دوستش دارم و اگه چیزیش بشه من چیکار کنم و ...
خلاصه اونقدر گفت که دیگه کم مونده بود اشکم دربیاد
خیر سرم خواستم بهش دلداری بدم برگشتم گفتم اشکالی نداره خدا آدم های خوب رو زود می بره کم مونده بود بگم خدا رحمتش کنه خدایی شد نگفتم.
یه لحظه دوستم پشت تلفن هنگ کرد بعد شروع کرد به خندیدن
بعدشم اومد تو کل مدرسه سوتی منو جار زد.تا یه هفته سوژه ی دوستام بودم.
حالا اینجاشو داشته باشید که عموش بعد چند وقت مرخص شد.

maha : منم یه اعترافی بکنم وقتی 6.7ساله بودم نمیدونم چرا مثل ژاپنیا از برنج های خمیروشفته خوشم میومد یه شب خونه همسایمون شام دعوت بودیم که از قضای روزگار غذا باب میل من شده بود حالا سر سفره با ولع هر چه تمام غذا رو کشیدم و شروع کردم به تعریف از خانم همسایه وای فاطی خانم من عاشق برنجهای شفته و خمیر شما با اون خورشتهای نرم و وارفته تون هستم همیشه اینجا غذا بیشتر میخورم هر چی به مامانم میگم غذا رو اینجوری خمیر کن میگه مادر مگه دیوونم غذارو حروم کنم به اینجا که رسیدم صدای سرفه بقیه منو به خودم اورددیدم رنگ و روی مامانم سرخابی شده و الانه که پاشه از همونجا شوتم کنه خونمون زود سرم و انداختم پایین و از بقیه غذا لذت بردم

butterfly: یادمه 10 سالم بود رفته بودم از نانوایی نون بخرم، که صاحب نانوایی از آشناهای پدرم بود تا منو دید شناخت و بعد از احوالپرسی گفت که میخوان برای شب نشینی بیان خونمون؛ منم برگشتم گفتم: خواهش میکنم، مزاحم بشین!!!

صنم: بچه بودیم مادربزرگم پنجشنبه ها واسه خیرات خرما میداد به من و خواهرم ببریم واسه همسایه هامون. یه روز که بارونی هم بود با خواهرم رفتیم در همسایمونو زدیم بعدش من شروع کردم خواهرمو قلقلک دادم یهو چشتون روز بد نبینه پای خواهرم سر خورد پسر همسایمون که درو باز کرد خواهرم درازکش افتاده بود جلوی در دور و برش پر خرما و پیش دستی هم داشت رو زمین دور خودش می چرخید. پسر همسایمون گفت عیب نداره برین الکی بگین که خرما رو دادین الان 17 سال از اون روز میگذره هروقت پسر همسایمونو میبینم انقد خجالت میکشم

naze: شوهرم تازه موبایل خریده بودمنم ماههای اخربارداریم بودداشتیم برمیگشتیم خونه سوار ماشین شدیم یه مرد چاق هم چند متر جلوتر سوارشد اونم عقب نشست نزدیک خونه رسیده بودیم که گوشی موبایل زنگ زد شوهرمن هم جوگیر شد فکر کرد گوشی اونه حالاباهزارزحمت وعذرخواهی از بغل دستی ومچاله شدن ما گوشیش رو در اورددیدیم نفر جلویی هم گوشیش رودراورد ومشغول صحبت شد منوداری اینقدر به شوهرم خندیدم اصلا نفهمیدم کی پیاده شدم وکی رسیدم خونه

saeed: یه بار به یه خانم مسنی کمک کردم که بارش رو حمل کنه وقتی رسیدیم به در خونشون از در تعارف وارد شد و شروع کرد که: انشالله خوشبخت بشی و خیر از جوونیت ببینی ،انشاالله بری مکه ، کربلا و....
همین طور که داشت میگفت میخواستم بگم انشالله با هم...
که یهو موضوع رو عوض کرد و گفت انشالله عروسیت...
من هم گفتم انشالله با هم!!!!!!!
بعدش هم کلی رنگ به رنگ شدم چون حرفی برای گفتن نداشتم....
اما برای من خاطره ی جالبی بود( اولین نفری که بهش پیشنهاد ازدواج دادم)

بهروز: بحث سر خریدن گوشی بود
یکی از دوستان گفت: اگه میخوای گوشی لمسی بخری ،تاچ بخر!!!

آذر: منم اعتراف میکنم چندی قبل مراسم ختم شوهر دختر خالم بود
توی دارالرحمه وقتی رسیدم بهش بعد احوال پرسی به جای تسلیت ، گفتم: چطوری ؟خوش میگذره؟!اونم کم نیاورد گفت اره حسابی !!
اینقدر سرخ شدم که وصف شدنی نیست

کاربر: یه شب یه دونه سوسک اومده بود خونمون. نشسته بود رو دیوار. من و مامانم و خواهرم انقد جیغ و داد زدیم به بابام که سوسکه رو بکشه بعدش بابام دوید تو انباری حشره کش رو برداشت اومد فیییییییییش زد رو دیوار یهو چند ثانیه هممون هاج و واج بودیم رو دیوارمون یه دایره بزرگ سیاه افتاده بود آخه بابام هول کرده بود چراغ رو روشن نکرده بود اشتباهی اسپری واکس رو برداشته بود

ادامه مطلب ...

سوتی ها و اعترافات شما 17!!!


bahram: چند سال قبل که داداشم کلاس اول بوده خانم معلمشون یه برگه به همه بچه ها میده و میگه امضا ولی رو بگیرین تا ببرمتون اردو . این داداش ما هم برگه رو میبره یه راست میده به بغال سر کوچه مون که اسمش ولی ا... بوده و میگه آقا ولی خانممون گفته اینو امضا کن میخوام برم اردو !!!

ایمان: کلاس اول دبستان بودم واولین برگه ی امتحان را گرفتم بعدازواردکردن نام برای واردکردن نام خانوادگی اسم همه ی اعضای خانواده رابه جای فامیلم واردکردم.

محمد ف: این خاطره ای رو که تعریف میکنم عین حقیقته...
اعتراف میکنم سوم دبیرستان که بودم از کتک زدن دانش آموز توسط معلم هامون و سوتی معلم ها مخفیانه فیلم میگرفتم،یه روز که قرار بود معلم تمرین های ریاضی رو نگاه کنه،یکی از بچه ها رو حسابی کتک زد من هم فیلم گرفتم،چند دقیقه بعد معلم رو دیدم که بالای سرم وایساده بهم گفت بیارش ببینم
(بخدا داشتم از ترس سکته میزدم)
دستمو بردم زیر میز که گوشی رو بهش بدم،بعد یهو گفت چیه باز هم تمرین ننوشتی؟؟
با خوشحالی گفتم:نه آقااااااا

مهدی: اعتراف منم اینکه همیشه با پسر عموم بازی یادم تو را فراموش کل می انداخیتم ی روزم که حواسم نبود من باختم منم که بی اعصاب پاشدم برم خونه دیگه تیک گرفته بودم سوار تاکسی شدم و تو فکر بودم که جبران کنم. تا کرایه رو دادم به راننده تاکسی یهو گفتم یادم تو را فراموش .

بهاره: یادم تازه تراول پنجاه هزار تومنی اومده بود من هم رفتم خرید وقتی می خواستم تراول رو به فروشند بدم شروع کردم به پشت نویسی کردن که یهو فروشنده گفت خانم برای بانک اینکارو انجام میدن نه برای اینجا وای که چقدر ضایع شدم

حسن شیرازی: اون روز هر جای دانشکده پا میذاشتم احساس میکردم دوست داشتنی شدم .از پله های بخش زبان بالا رفتم دیدم دخترا از پله اول تا آخر نگام میکنن.راستشو بخواین ذوق زده شده بودم.باورم شد بخاطر تیپ متفاوتی(شلوار مشکی و پیراهن سفید نو) بود که زده بودم.
یه گل پسر از دور با لبخند به من نزدیک شد.سلام کرد و تو گوشم گفت:« ببخشید مثل اینکه یه پرنده پشت پیرهنتون رو کثیف کرده...»
حالا برگردین 10 دقیقه قبل.
با دوستم زیر درختای چنار پاییزی دانشکده نشسته بودیم و من میگفتم فصل پاییز با قارقار کلاغا واقعا" دل انگیزه.در وصف کلاغ و پاییز خیلی چیزا گفتم.
بعد از ماجرا همون اندازه به کلاغا فحش دادم.

شادی: چند وقت پیش رفته بودیم یه cd کارتون برای پسرمون گرفته بودیم، اومدیم خونه دیدیم دوبله شده نیست! گذشتو یه روزه دیگه با هم رفتیم cd بخریم . پسرم cd پت و مت رو انتخاب کردو داد به باباش. باباشم از تجربه ی قبلی ، بر گشت به فروشندهه گفت : آقا این دوبله شده است؟! آقاهه که کلا هنگ کرد . منم مونده بودم این سوال انیشتنی از کجا در اومد؟ فروشندهه با خنده گفت : آقا، پت و مت که دیالوگ نداره!!!!

محسن: یادش بخیر. توی یکی از شرکت های معروف شکلات و تنقلات (که همه میشناسن) از طرف دفتر مرکزی چندتا بازرس فرستاده بودن شعبه مشهد برای سرکشی از اوضاع شعبه مون. یکی از موارد بازرسی تست عدم اعتیاد بچه ها توی خود شرکت بود...
یکی از بچه های شرکت اسمش سعید بود، گهگاهی شوت میزد. درهای شرکت رو بسته بودن و داشتن از بچه ها تست عدم اعتیاد میگرفتن. این سعید هم گیر داده بود که من روم نمیشه جلوی دکترا تست بدم باید در توالت رو ببندم... خلاصه با کلی اصرار در توالت رو بسته بود و با لیوانش رفته بود که گلاب به روتون پرش کنه. وقتی اومد بیرون، بازرس ها نامه اخراجش از شرکت رو نوشتن. آخه به جای دستشویی 1، ظرف رو پر از دستشویی 2 کرده بود!!!!!!!!!!

Elina: یه بار تو تاکسی پشت چراغ قرمز نشسته بودم شیشمم پایین بود یه دفه چشمم به راننده تاکسی ماشین بغلی افتاد که انگشتشو تا مچ تو دماغش فرو برده بود منم که اصلا حواسم به دوروبرم نبود با عصبانیت داد زدم نکنننننننننن
یهو دیدم صدای خنده ی بقیه مسافرا بلند شد
کلی خجالت کشیدم که اونطوری داد زدم
بیچاره راننده تاکسیه ماتش برده بودو از خجالت نمیدونست چیکار کنه

کاربر: وقتی که خیلی هوچولو بودم ها حدودا اول یا دوم دبستان که بودم داشتم برنامه کودک نگاه میکردم که مجریه گفت : بچه ها برا ما نقاشیاتونو بفرستین
منم یه نقاشی کشیدم بد نقاشیمو با کلی مکافاتو تا زدن از شیارای پشت تلویزیون اتداختم داخلو بعدش از اون روز به بعد همش برنامشو نگاه میکردم و منتظر بودم نقاشی منم نشون بدن اما هیچ وقت ندیدم
بعدا فهمیدم باید یه جور دیگه میفرستادمش

تبسم: یادمه وقتى هشت سالم بود و میفهمیدم دیگه پول چیه ،رفته بودیم خونه یکى از اقوام دور مامانم عید دیدنى،تو سفره هفت سین یک کاسه گنده پر ٥تومانى طلایی رنگ(نمیدونم دیده بودین یا نه)بود
من هم در کمال سخاوت چند تا مشت برداشتم تو هر چی جیب داشتم ریختم که هیچى ،جیب برادر کوچیک تر و دختر دایی و پسر داییم رو هم که حدود٣سالشون بود پر کردم و خلاصه کاسه تا نصفه خالى شد
چشمتون روز بد نبینه ،موقع خداحافظى دختر داییم از پله ها کله پا شد و ...
همه پولهاش ریخت رو زمین!من اومدم خیر سرم موضوع رو روبراه کنم که با دولا شدنم پولها از جیب جلو پیش سینه سارافونم سرازیر شد!
حالا تو این گیر ودار ،برادر پروفسورم هم دستش رو تو جیبش کرده بود و پولها رو در میاورد که:ببینین منم دارم از اینا!!!بدبخت صاحبخونه که مات و مبهوت بود هیچى،مامانم هم کم مونده بود غش کنه!
ابروى خانوادگیمون رو رسماً دادم هوا!

ادامه مطلب ...

خیابان بچه مایه دارارو نیگا

این خیابون بچه مایه داراست ام نمیخواستم رو کنم

این پایینیشم خیابون ماست


خیابان بچه مایه دار ها !! (عکس)-www.jazzaab.ir


اینو میگم خیابون ماستا
فقط تاکسی هاشو نیگا کن
حالا نمیگیم ریا بشه دلیل نداره ملت عکس
خیابونشون رو بذارن که

اون اولین ماشینم منم


البته روایت این یکی خیابون ماست

ولی جدا از شوخی این یکیه!!؟


حالا درست اون بالایی خیابون ماست ولی خدایی کلی پرچم بالا داره واسه اولیش باید بگم داش

شادمهر بچه محل خودمون بود حالا ببین کجاها رفته



نفر بعدی خیابون ما همین که دیدین گوگوش که قدیم کلی پرچم برده بود بالا

نفربعدی محله ما این حبیب کاشانی گرامه این عکسم که می بینید تو مسجد محل ما واسه محرم پرسپولیسا اومده بودن اونجا 2سال پیش این عکس مسجد علی اکبر

خدا خیرش بده این حبیب و ی مکانی رو ساخت به اسم برادرش که الان پاتق بچه های این وبلاگ البته اگه می دونست بعد ها قرار بدست چه کسایی بیوفته و چه بلایی قرار سرش بیاریم عمرا نمی ساختش




خلاصه خیلی زیادن تو ی پست جا نمیشه بگم اسمشم نمیگم خیلی بد در رفته باعث شرمساریه


دانشگاه پیام نور...!!!


 طنز: دانشگاه پیام نور, طنز دانشجویی,www.jazzaab.ir

پیام نور ای سرای دردمندان
    سرای منطق وتسلیم وعرفان
    در آنجا یافت گردد هر چه خواهی
    ز شیر مرغ تا جان یک انسان
    کتاب هایت سراسر علم و دانش
    که دارد اشتباهاتی فراوان ..
    چو ویرایش کنند هر ترم آن را
    خطاهائی شود افزوده بر آن ..!؟
    اینجا رو ساختنش برا دانشگاه
    کی گفته اینجا بوده بیمارستان
    دانشجویان تو از هر دیاری...
    می آیند داخل تو از دل و جان!!!

♣.♣.♣.♣.♣.♣طنز دانشگاه پیام نور♣.♣.♣.♣.♣.♣

* اگه خونه تون دزد اومد و چماق نداشتید نگران نباشید ! یکی از کتابهای پیام نور رو بگیرید دستتون!

* اگه خواستید فندق و گردو و …بشکنید و سنگ دور و برتون نبود میتونید از کتابهای پیام نور استفاده کنید!

*اگه خواستید میخی رو به دیوار بکوبید به جای چکش میتونید از کتابهای پیام نور استفاده کنید!

*برای سرمایه گذاری هم می توانید روی کتابهای پیام نور حساب ویژه ای باز کنید!!! دیگه چه دلیلی داره نیم سکه و ربع سکه بخرید؟! کتابهای پیام نور که هست!نرخ رشد قیمتش هم خیلی بیشتر از نرخ رشد قیمت سکه ست.مقایسه کنید…

*اگه مسابقه ای با موضوع خاصی داشتید،یه دونه کتاب پیام نور برای منبع کافیه!مثلا اگه مسابقه ی” تخصصی” ادبیات فارسی داشتید،کتاب فارسی “عمومی” دانشگاه پیام نور رو بگیرید و مطمئن باشید خارج از این کتاب سوالی نمیاد چون این کتاب کل ادبیات تاریخ ایران و جهان رو توی خودش داره!!!

*اگه میخواید ماشینتون رو توی سرپایینی پارک کنید به جای آجر میتونید کتاب پیام نور رو زیر چرخاش بذارید!

*یه وقت کتابهای پیام نور رو توی دریا نندازید!چون انقدر حجیم و سنگینه یه دفعه دیدید سونامی اومدا ! از ما گفتن بود…

*با کنار هم گذاشتن یه سری از کتابهای پیام نور هم میشه یه دیوار چین درست کرد!

♣.♣.♣.♣.♣.♣طنز دانشگاه پیام نور♣.♣.♣.♣.♣.♣

خداییش این امتحانات میان ترم دانشگاه پیام نور هم حال و هوای خاص خودش و داره هــــــــا این روزها ارادت آقایون به خانوم ها خیلی خیلی زیاده اونایی که تا دیروز حتی اسمت و نمی دونستن، همچین سلام و احوالپرسی می کنن که خودت هم شک می کنی که طرف همون آدم دیروزی باشه، همه با اینکه می دونن کسی چیزی نخونده باز هم دنبال یکی می گردن که از روش کپی کنن،اونایی که کتابو تقسیم می کنن بین خودشون که کی، کدوم فصل رو بخونه استاد میاد جا به جاشون می کنه (برا ما اینطوری شد موندیم تو خماری آی خندیدیم آی خندیدیم).لیلی مجنون های دانشگاه هم که قربونشون برن روی میزها جا نذاشتن از بس واسه همدیگه لاو می ترکونن بابا یه ذره انصاف داشته باش شاید یکی بخواد یه چیزایی رو یادداشت کنه که وسط امتحان به دردش بخوره...

خاطرات یک پزشک

پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشان دارند. علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی است که بیماران با پزشک یا بیماریشان می‌کنند یا کمبود اطلاعات پزشکی است یا شاید وقوع بعضی اتفاقات در فضایی که سایه مرگ و بیماری در آن وجود دارد خود به خود تبدیل به طنز می‌شود. اما مهم اینجاست که یک پزشک عمومی با ذوق اهل شهرکرد هر از چندگاهی خاطراتش را از این ماجراها در وبلاگش می‌نویسد که بسیار خواندنی هستند:

* گلوی بچه رو که نگاه کردم مادرش گفت: آقای دکتر! گلوش چرک داره؟ گفتم: چرکش تازه می خواد شروع بشه. گفت: این بچه همیشه همین طوره٬ همیشه عفونتش اول شروع می شه بعد زیاد می شه!

* به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ با یه صدای گرفته گفت: هیچی فقط چند روزه که اصلا صدام درنمی ره!

* به دختری که با استفراغ اومده بود گفتم: اسهال هم دارین؟ گفت: حالتشو دارم اما نمیاد!

* یه خانم حدودا ۵۰ ساله دختر حدودا ۱۸ سالشو آورده بود. به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دلهره دارم. مادرش زد زیر خنده و بعد گفت: مامان! دل پیچه نه دلهره! پرسیدم: چیز ناجوری نخوردین؟ مادرش گفت: چرا «چیسپ» خورده و این بار نوبت دختر بود که بزنه زیر خنده و بگه: مامان چیپس نه چیسپ!

* به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم: قبلا هم سابقه داشتین؟ گفت: مثلا چه سابقه ای؟ بعد گفتم: توی خونه داروئی نخوردین؟ گفت: مثلا چه داروئی؟ نسخه شو که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: مثلا چه ناراحتی؟

* به خانمه گفتم: اشتهاتون خوبه؟ گفت: هر وقت بتونم غذا بخورم می تونم بخورم!

* پیرمرده گفت: همه بدنم درد می کنه غیر از آرنج دست چپم. گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد نمی کنه؟ گفت: نه آرنج دست چپم «خیلی» درد می کنه!

* خانمه اومد و گفت: برام یه آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: نمی دونم. چند وقت بود که هر دو دستم درد می کرد. چند هفته پیش از این دستم آزمایش خون گرفتم بعد دردش افتاد حالا می خوام بگم از این دستم هم خون بگیرن ببینم دردش می افته؟!

* به خانمه گفتم: باید یه آزمایش بدین. گفت: نمی دم! گفتم: چرا؟ گفت: می ترسم بفهمم یه مرض ناجوری دارم!

* خانمه می گفت: توی آزمایشگاه درمونگاه آزمایش دادم گفتند عفونت داری اما بیرون آزمایش دادم گفتند سالمه! آزمایشهاشو نگاه کردم دیدم توی درمونگاه آزمایش ادرار داده و بیرون آزمایش خون!

* خانمه می گفت: فکر کنم باز گلوی بچه ام چرک کرده. گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه از دیروز داره دهنش بوی کپسول می ده!

ادامه مطلب ...

سوتی ها و اعترافات شما 16!!!

داشتیم با مامانم وسایل انباری رو مرتب می کردیم. یه دفعه مامانم یه جعبه مدادرنگی ۲۴رنگ قاب فلزی رو از توی کارتون درآورد، نگاهش کرد و زد زیر خنده! گفت: می دونی این چیه؟ این رو خریده بودم هر وقت معدلت ۲۰ شد بدم بهت، حیف واقعا! خاک تو سرت!

داداشم داشت نماز می خوند، من هم داشتم آهنگ گوش می دادم، دیدم وسط نماز بلند گفت: "الله اکبر". فکر کردم شاید صدای موزیک زیاده، یه کم کمش کردم، یک دقیقه بعد دوباره گفت: "الله اکبر". فکر کردم شاید باز هم حواسش رو پرت می کنه، کلاً موزیک رو قطع کردم.
نمازش که تموم شد، می گم چرا این قدر "الله اکبر" می گفتی؟
گفت: منظورم اینه که از این آهنگ خوشم نمیاد، بزن آهنگ بعدى!

یارو می ره سمعک بخره، فروشنده می گه: همه مدلی داریم، از هزار تومانی تا یک میلیون تومانی. طرف می پرسه: هزار تومانیه چه طور کار می کنه؟ فروشنده می گه: این اصلا کار نمی کنه، فقط مردم با دیدنش بلندتر حرف می زنن!

نشستم پای کامپیوتر، بابام می گه باز تو اینترنتی؟
این قدر نرو تو اینترنت، بدبخت! سرطان می گیریا!
می گم چه سرطانی؟
می گه سرطان زخم باسن!

داداشم می گفت: امروز صبح وایسادم کنار خیابون، تاکسی بگیرم، یه لکسوز کنارم وایساد. ما رو می گی، خودمونو جمع و جور کردیم... با خودم گفتم بابا تو این شهر هم پیدا می شن کسانی که جلوی ما پسرا ترمز کنن که یهو در باز شد و دیدم مامانه شلوار بچه شو کشیده پایین می گه جیش کن پسرم جیش کن آفرین!

همیشه فکر می کردم اگر این دکمه قرمزهای روی میله اتوبوس رو بزنی، اتوبوس می ایسته! خیلی دقت می کردم دستم بهشون نخوره!

یادمه بچه که بودم، یه بار تصمیم گرفتم وقتی بزرگ می شم با خانم "آلیسا" توی شعر "آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا" ازدواج کنم!

به دوستم می گم تو چرا هم زن داری هم دوست دختر؟
می گه: مگه تو وقتی تلویزیون تو خونه ات داری، سینما نمی ری!
واقعا توی عمرم یکی این طوری قانعم نکرده بود!

ادامه مطلب ...

سوتی ها و اعترافات شما 15 !!!

چند روز پیش تولدم بود، جشن گرفته بودیم. دختر خواهرم 4 سالشه، گفت دایی می خوام به مناسبت تولدت برات شعر بخونم. این شعر تقدیم به تو.
گفتم بخون دایی. قیافه من در اون لحظه: ^_^
گفت:
سلام سلام عزیزم / گوساله تمیزم
دمبت سفید و آبی / پشکل نریز رو قالی

اعتراف می کنم بچه که بودم زنگ خونه ها رو می زدیم در می رفتیم، یه روز اشتباهی زنگ خونه خودمون رو زدم و در رفتم!

یه بار خواستگار اومده بود خونه مون. مامانم بهم گفت بیا بشین تا ببینندت. من هم اومدم تو اتاق، می خواستم بگم سلام، هول شدم با صدای بلند گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم!

اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم اگر شیر کاکائو بریزم زمین بخار می شه بارون شیر کاکائو میاد!
فرستنده: بصیر

بچه که بودم همیشه دلم می خواست یه جوری داداشم رو سر به نیست کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم، آقاهه که می دونست چه فسقل مشنگیم به جاش آرد بهم داد. من هم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن به خوردن، یهو گریه‌ام گرفت! با چشمای خیس تا ته غذامو خوردم که همه با هم بمیریم!

دیشب می خواستم برم دستشویی، بابام از پشت صدام کرد. گفت: بیا ببین این چیه توی چشمم رفته؟ تا اومدم نگاه کنم، منو هل داد، خودش رفت دستشویی!

یه بار شیطون گولم زد، رفتم از جیب بابام ۲۵ تومن (۲۵ تا یه تومنی) برداشتم رفتم پفک اینا خریدم، عصرش عذاب وجدان گرفتم، رفتم از کیف مامانم ۵۰ تومن برداشتم گذاشتم تو جیب بابام!


یه روز رفتم شلوار بخرم. فروشنده یه شلوار آورد خوب نبود. گفتم این خیلی خزه، مگه اسگلم اینو بپوشم؟
فروشنده از پشت پیشخون اومد این طرف، دیدم همون شلوار پای خودشه!

کنار دو تا پیرمرد ایستاده بودم. یکی داشت از پسر یه شخص دیگه تعریف می کرد که چه پسر بدیه... یه دفعه اشاره کرد به من و گفت: یه نکبتیه مثل این...

خیلی سال پیش با مامانم داشتیم تو خیابون قدم می زدیم. یهو یه گربه از خیابون رد شد. گفتم: مامان گربه هه رو ببین حامله است. مامانم گفت: آخی! بی چاره دنبال یه جا می گرده تخم کنه!

یه بار رفته بودم درمانگاه آمپول بزنم... یه دختره اومد آمپولم رو بزنه، معلوم بود خیلی تازه کاره! همین جوری که سرنگ رو گرفته بود توی دستش، لرزون لرزون اومد سمت من و گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم". من هم که کپ کرده بودم از ترسم گفتم: "اشهد ان لا اله الا الله"! هیچی دیگه... آن قدر خندید که نتونست آمپول رو بزنه و خدا رو شکر یکی دیگه اومد زد!

به بابام می گم می خوام برم بیمارستان ملاقاتِ عمه... نگاه می کنه تو چشمام و می گه: تیریپ ِ فامیل دوستی وَر ندار، پرستار خوشگله امروز شیفتش نیست!
یعنی یه همچین خانواده ای داریم ما!

ادامه مطلب ...

سوتی ها و اعترافات شما 14 !!!

- اعتراف می کنم چند سال پیش با یکی از دوستام (البته زیاد هم صمیمی نبودیم) سوار تاکسی بودیم. وسطای راه که رسیدیم دوستم دستش رو کرد تو جیبش که کرایه رو حساب کنه ... من هم با داد و فریاد دستش رو گرفتم و گفتم: نه ... سعید ... عمرا اگه بزارم حساب کنی ... اصلا ... به هیچ وجه ... از دستت ناراحت می شم! تو پیاده شو من کرایت رو حساب می کنم و از این حرف ها که دوستم گفت: نوکرتم ... دستم رو شکوندی بابا ... یه دقیقه صبر کن ... میخوام گوشیم رو از جیبم دربیارم ...!

- اعتراف می کنم که یه روز که رفتم آرایشگاه خانم آرایشگر با یه ذوقی سلام داد، منم کلی ذوق کردم چه عجب این با این همه بداخلاقی تحویلم گرفت. با ذوق وگفتم سلام خوبین شما؟ اون هم نه گذاشت نه برداشت، حتی تحویلم هم نگرفت. بعد هم رو کرد به خانمی که تو راهرو بود و دوستش بوده گفت: خانم فلانی خوبین شما؟ حتی نکرد محض دل خوش کردنم بگه علیک.

- اعتراف می کنم وقتی راهنمایی بودم تازه برامون معلم هنر آورده بودند. بعد من مداد نوکی قشنگش رو پیچوندم. اون گفت اگه پیدا نشه از اینجا می رم. من هم از ترسم انداختمش تو توالت. بعدم چون مداد نوکیش پیدا نشد از از مدرسه مون رفت. هفته بعدش معلم ورزش مون، معلم هنرمون هم شد!

- اعتراف می کنم بچه که بودم خانواده من رو صبح از خواب ناز بیدارم می کردن که برم نون بگیرم. منم که اعصابم می ریخت به هم می رفتم همونجا کنار نونوایی، یه گوشه ای تکیه می دادم به دیوار و می خوابیدم. بعد می اومدم می گفتم نون تموم شد. بعد یکی دو روز اومدن دم نونوایی مچم رو گرفتن...

- اعتراف میکنم وقتی بچه بودم سنجاقک ها رو خیلی دوست داشتم. یه قرقره بر می داشتم، نخ رو از یه طرف می بستم به دمش، از ته قرقره پروازش می دادم. بدبخت بی حال می شد. غش می کرد و دیگه پرواز نمی کرد. بعضی اوقات هم دوست داشتم بدونم غذایی که می خوره کجاش میره، سرش رو از تنش جدا می کردم، می دیدم معدش به کله اش آویزونه!

- اعتراف می کنم چند سال پیش عروسی عمو کوچیکم، من و دخترها که از دست عموم ناراحت بودیم روز پاتختیش کفش های فامیل های زنش رو که اومده بودن خونه اش، یواشکی برداشتیم پرت کردیم توی باغ حیاط مامان بزرگم.

- یه روز داشتم از روبروی خیابون دبیرستانم رد می شدم، دیدم کلی ماشین جلو مدرسه پارک کردن. با فضولی تمام محو تماشای مدرسه بودم که یکهو دیدم تو تیر چراغ برقم. از شکستن دندون و پاره شدن لبم که بگذریم کلی هم خجالت کشیدم!

- اعتراف می کنم اوایل دوران نامزدی ام، برای اولین بار با خانواده شوهرم به مجلس ختم یکی از نزدیکانشون رفته بودیم. جلوی در خانواده متوفی رو دیدم هول شدم در جواب احوالپرسی شون گفتم: خدا بیامرزدتون.

- اعتراف می کنم بچه که بودم براده های پاکن رو جمع می کردم و میذاشتم تو یخچال که منجمد بشه تا دوباره پاکن به دست بیاد، ولی هیچ وقت درست نمی شد.