افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و
قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای
رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به ساکنان
قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و
کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس
از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول
شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان داخل قلعه، گران بهاترین دارایی خود
را از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
آخر این
افسانه قدیمی جالب است؛ چون قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن
به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند
بسیار تماشایی بود.
متن حکایت
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس
میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ
است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در
رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه
نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید.
*
*
*
*
*
*
*
*
*
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد. ادامه مطلب ...