جنگل «آئوکیگاهارا» یکی از وحشتناکترین مناطق ژاپن به شمار میرود؛که رفتن به آنجا توصیه نمیشود جایی که به اعتقاد مردم این کشور «یورئی»ها یا روحهای سرگردان در میان شاخ و برگ درختان این جنگل مخوف پرسه میزنند و با زمزمهای آرام از مرگ میگویند. هرچند وزش باد و پیچیدن آن در میان شاخ و برگ درختان این جنگل باعث به وجود آمدن چنین صدای مخوفی میشود اما سابقه این مکان رعبآور باعث شده خیلیها از تنها ماندن در جنگل آئوکیگاهارا هراس داشته باشند.
آئوکیگاهارا که بین محلیها با نام
«جنگل تاریک» هم شناخته میشود و در کوهستان فوجی قرار گرفته و همه جای آن
از درختهای انبوه انباشته شده است. نکته عجیب اینجاست که خیلیها معتقدند
این جنگل، بهترین مکان برای مردن است! تعداد زیاد خودکشیهای انجام گرفته در
این جنگل هم به این شایعات دامن زده و اینطور به نظر میرسد که شاخ و برگ
درختان، افرادی را که در این جنگل تنها میمانند به مرگ دعوت میکند.
البته رفتن به این جنگل کار سادهای نیست و به خاطر اینکه مسیر منتهی به
جنگل آئوکیگاهارا از سنگهای آتشفشانی پوشیده شده، رسیدن به این جنگل با
دشواریهای زیادی همراه است. افراد محلی و بومیان منطقه ادعا میکنند که به
جز حضور ارواح، در این جنگل، اتفاقات غیرطبیعی زیادی هم رخ میدهد؛ هرچند
تاکنون آمار دقیقی از افرادی که در آئوکیگاهارا دست به خودکشی زدهاند در
جایی ثبت نشده اما فقط در سال ۲۰۰۲، ۷۸ جسد از میان شاخ و برگهای جنگل مرگ
پایین کشیده شدند و همین موضوع باعث شد اسم آئوکیگاهارا، بیشتر از قبل بر
سر زبانها بیفتد اما ماجرا به همین جا ختم نشد چرا که چهار سال بعد، ۱۶
خودکشی دیگر در این جنگل به ثبت رسید.
نکته جالب اینجاست که اگر
کسی قدم به این جنگل تاریک بگذارد، از همان ابتدا در گوشه و کنار آن با
تابلوهایی روبهرو میشود که روی آنها جملههایی مثل «لطفا در تصمیم خود
تجدیدنظر کنید.» یا «قبل از اینکه تصمیم به خودکشی بگیرید با پلیس مشورت
کنید.» نوشته شده است! اما هیچ کدام از این راهکارها نتیجه مطلوبی
نداشتهاند و خودکشیها در آئوکیگاهارا همچنان ادامه دارد.
سفر به این مکانهای عجیب به هیچ گردشگری توصیه نمیشود .
در
سراسر جهان مکانهایی با تاریخچه ای تیره و وحشت زا وجود دارند. بازدید از
مکانهای ترسناک شاید بی شباهت به رفتن به جاهایی که ارواح سرگشته در آنجا
هستند نباشد. حتی ترسناکتر از این رفتن به مکانهایی با ارواحی این جهانی
است که بشر هم نیستند.
تونل جیغ زن، جاده وارنر
سالهاست که ساکنین «ماناستاش ریج» از زمینی سخن میگویند که چاهی درون آن قرار دارد ظاهرا انتها ندارد. چاهی مرموز که هالهای از احساس خطر و راز در اطراف آن موج میزند. دیواره چاه تا عمق 15 فوتی آجری است ولی بقیه آن خاکی میباشد. مردم این منطقه نسل اندر نسل این چاه را میشناختند و از آن به عنوان زبالهدانی استفاده میکردند و از یخچال کهنه تا تلویزیون خراب و لاستیک پنچر را در آن میانداختند. اما هیچ یک از کسانی که چیزی درون چاه میانداخت صدای افتادن آن شی به کف چاه را نشنید. همین موضوع باعث شد که مردم نام «چاه شیطان» را بر آن نهادند و آن را چاهی بیانتها نامیدند که مستقیم به جهنم راه دارد. بعضیها هم معتقد بودند که چاه شیطان در حقیقت دریچه ورود و خروج فضاییهاست.
حدود سال 1993 «مل واترز» و همسرش این
زمین را خریدند و کمی بعد آن چاه را کشف کردند. آنها هم مثل مردم دیگر از
آن به عنوان زبالهدان استفاده میکردند و حتی ساکنین دیگر هم زبالهها و لاشه
حیوانات خود را در آن میانداختند. چند سال گذشت و کمکم آقای واترز به این
فکر افتاد که چرا چاه پر نمیشود؟
در تابستان سال 1996 واترز تصمیم گرفت
عمق چاه را اندازهگیری کند. اوکه یک ماهیگیر کار کشته بود یک قلاب
ماهیگیری با نخ بسیار بلند داشت. یک روز به دهانه چاه رفت، یک وزنه به سر
قلاب آویخت و آن را به داخل چاه هدایت کرد. وقتی نخ هر قرقره تمام میشد،
قرقره جدیدی به انتهای آن گره میزد و به کار خود ادامه میداد، اما قرقرهها
تمام شد و نخ قلاب به انتهای چاه نرسید. به محاسبه واترز، او هجده قرقره
5000 فوتی را به هم وصل کرده بود، بنابراین او نتیجه گرفت عمق چاه بیشتر از
هشتاد هزار فوت میباشد! در آن وقت بود که واترز متوجه شد چاه درون ملکش نه
تنها عجیب بلکه دلهرهآور است.
سگهای مرده و سکوت مرگبار
اولین
چیزی که توجه واترز را جلب کرد آن بود که هر وقت درون چاه فریاد میزد پژواک
صدایش را نمیشنید. بعد دریافت هر وقت میخواهد به چاه نزدیک شود سگ شکاریاش
چنگالش را در زمین فرو میکند تا نگذارد واترز او را به آن طرف بکشاند.
یکی از دوستان واترز میگوید، وقتی سگ نگهبانش مرد، لاشه آن را درون چاه
شیطان انداخت. این مرد قسم میخورد که مدتی بعد سگ به سوی او بازگشت. همان
سگ با همان شکل و قیافه و همان قلاده که خودش یک قطعه فلز کوچک به آن وصل
کرده بود. این داستان آنچنان واترز را تحت تاثیر قرار داد که در وصیتنامه
جدیدش نوشت بعد از مرگ جسدش را درون چاه شیطان بیندازند. طولی نکشید که
واترز و چاه درون ملکش به شهرت کشوری رسیدند و گروههای مختلف ماوراءالطبیعه
به بررسی آن پرداختند ولی هیچ یک نتوانستند دریابند چاه شیطان واقعا چیست و
عمق آن چه قدر است و آیا طبق عقیده مردم محل، این چاه بیانتهاست؟ نکتهای
که آنها هم مثل مردم آن را درک کردند آن بود که در محدوده چاه همه احساسی
مرموز از ترس و دلهره را داشتند.
احساسی که دلیلی برای آن پیدا نشد.
قدم بعدی ورود سربازان ارتش آمریکا به ملک واترز بود. آنها آنقدر با دقت در
حال بررسی منطقه بودند که حتی به واترز اجازه ورود به ملک شخصیاش را
ندادند. از همان زمان دیگر نامی از واترز در رسانهها برده نشد ولی در روز
28 ژوئن سال 2011 نامهای از واترز به صورت آن لاین منتشر گردید که تاکید
میکرد تمام حرفهایش در مورد چاه شیطان و اتفاقات آن عین حقیقت بوده است،
ولی دولت آمریکا دوست نداشت حرفی از آن زده شود
.
هیچکس نمیدانست میلت چنی اهل کجا بود ولی در دهه 1850
این مرد که صاحب میخانه و مهمانسرایی در منطقه بود، اسرارآمیزترین مرد
لانکاستر کانتی شد. برخی چنی را که به رکگویی شهره بود مجسمه شیطان
میدانستند. وقتی مردم جسد او را دیدند که برابر دادگاه شهر به چوببستی
آویزان بود و تاب میخورد زیاد تعجب نکردند. بعد از اینکه چنی به اتهام
دزدیدن برده «دکتر کرافورد» محکوم شد خیلیها فکر میکردند او به مکافات
عملش رسیده است.چنی یک برده داشت که هرازگاهی او را به یک مسافر سادهلوح
میفروخت. چند روز بعد برده از موقعیتی استفاده میکرد و از پیش صاحب تازه
میگریخت و دوباره به مهمانخانه چنی برمیگشت تا در یک فرصت مناسب چنی
دوباره او را به مسافر سادهلوح دیگری بفروشد. ولی همه مسافران مهمانخانه
چنی آنقدر خوش شانس نبودند. هیچکس تمایلی نداشت که در آن مهمانخانه بماند
ولی چاره دیگری نبود. آنها که اغلب خسته از معاملات مختلف و با جیب پر پول
به آن منطقه میآمدند باید شب را در آن جا به صبح میرساندند اما برای
برخی از مسافران، آن مهمانخانه آخرین محل استراحت به شمار میرفت. مدتی بعد
خانوادههای آنها به دنبال شوهر یا پسر گمشدهشان به آن مهمانخانه خلوت
میرفتند ولی هیچوقت نتیجهای نمیگرفتند. در طول آن سالها مردم بسیاری
که از حوالی مهمانخانه عبور میکردند پیکرهای مهآلودی را میدیدند که در
میان درختان اطراف میخانه سرگردان بودند.
دیگر کمتر کسی از اهالی لانکستر کانتی جرات میکرد شب را در آن محل بگذراند.
چنی همیشه همه چیز را انکار میکرد و مدرکی به دست کسی نمیداد ولی سالها
بعد آن معماها حل شد. یک شرکت ساختمانی به آن منطقه رفت و زمین را حفاری
کرد. در آن هنگام بود که چندین اسکلت از زیرخاک بیرون آمد که همگی به قتل
رسیده بودند.
مردم نام آن مهمانخانه را «خانه وحشت میلت چنی»
گذاشتند. این خانه تا اوایل دهه 1970 در آن محل باقی مانده بود ولی دیگر
تبدیل به خانهای متروکه درست شبیه به خانه ارواح شده بود. خانهای که به
راستی محل زندگی ارواح مسافران بیگناه محسوب میشد.
در روز عید کریسمس سال 1958 میلادی در ساعت ده صبح خانم (هرل لمبرت) اهل شهر (پنس بری هایز) در نزدیکی فیلادلفیا مشغول رانندگی
بطور ناگهانی و کاملا غیرمترقبه همان طوری که به طرف بازار میوه می رفت
احساس عجیب و ناشناخته ای به او دست داد که حادثه ای در شرف وقوع است. به
دلیلی که خودش هم نمی دانست به خیابان (فرانکلین) پیچید که اصلا از کنار
بازار میوه نمیگذرد و اصولا هیچگاه وی از آن خیابان عبور نمیکرد.
همانطوری که وی بعدها به خبرنگاران اظهار داشت این احساس مجاب کننده که
باید سریعتر و سریعتر رانندگی کند در او قوت گرفت تا اینکه به تقا طع
خیابان (هیل ساید) که منتهی به کانال می شود رسید. او که از آنجا کانال را
می دید با وحشت دریافت که یک جفت دستکش قرمز روشن بچگانه
او
مستقیم از تقاطع به روی جدول کنار خیابان و روی سطح کانال راند و تقریبا به
کودک رسیده بود که سنگینی اتوموبیل یخ را شکست و او 4 فوت در آب سرد فرو
رفت. در حالیکه یخ درهای ماشین را مسدود کرده بود و امکان باز کردن نبود او
شروع به جیغ و داد و بوق زدن کرد.
یکی از ساکنین آن محله بنام
(جورج تیلور) و پسر چهارده ساله اش این داد و فریاد را شنیدند و دوان دوان
خود را به محل رساندند. در حالیکه یک تیرک دراز را هم با خود آورده
بودند... آن پسر با استفاده از آن تیر روی یخ لیز خورد و دخترک دو ساله
(کارول شیز) را نجات داد. ماشین خانم (لمبرت) هم سریعا از آب بیرون کشیده
شد وخوشبختانه آبی در آن نفوذ نکرده بود. آن دخترک دو ساله جانش را مدیون
این الهام عجیب خانم لمرت بود.
(چارلز بورگادوس) 40 ساله یک افسر
پلیس کارکشته در لوس آنجلس بود. وی در یک شب از ماه مارس سال 1959 در خانه
اش واقع در شماره 3843 خیابان (سیمارون) جنوبی نشسته بود و ا همسرش مشغول
بررسی چند تا اوراق بیمه بود. او کاغذها را کنار زد و به همسرش نگریست و
گفت :
میلدرد فکر میکنم حادثه ای در شرف وقوع است. ولی اگر بر سر من آمد نگران نباش. از تو مراقبت خواهد شد.
همسرش از این اظهارات شوهر که بوی مرگ میداد یکه خورده بود. چرا که این
حرفها از وی بعید می نمود. بنابراین طبیعتا می خواست بداند که چه شده و چرا
او اینطوری صحبت می کند. چارلز گفت : خودم هم نمی دانم. یک حسی دارم که
قابل توضیح نیست.
طبق افسانه نقل شده لابریت مکان پرپیچ و خمی بوده است که هر کس که وارد ان می شده در دالانهای ان سرگردان و عاقبت به دست مینوتور نابود می شده است.
جزیره کرت ، در دریای مدیترانه ، در روزگار باستان ، بین دو تمدن بزرگ مصر و یونان قرار داشت و از همین جزیره بود که یکی از معماهای کهن ، به صورت افسانه ای شگفت انگیز ، نسل به نسل و سینه به سینه نقل شده ، انسانها را به خود مشغول داشته و به فکر فرو برده است . بر طبق افسانه های مردم کرت باستان ، " مینو تور " موجودی به شکل نیمه آدمی و نیمه گاو ، با دو شاخ بلند و تیز بر سر ، در غاری عمیق در جزیره کرت می زیست و از گوشت انسان تغذیه می کرد و این موجود را مردم پرستش می کردند . مینوس ، پادشاه جزیره کرت ، برای مینوتور مکانی ویژه در برابر آن غار ساخته بود که راهرو های پیچ در پیچ و دالانهای گمراه کننده بسیار داشت و چنان بود که اگر کسی وارد این مکان می شد ، هر قدر جلو می رفت ، به چهار راه جدید می رسید و سرانجام در دهلیز های تو در توی آن گیج و گمراه می شد و در چنگال مینوتور گرفتار می شد.
این مکان عجیب را " لابریت " می گفتند افسانه می گوید که" مینوس" پادشاه جزیره کرت ، دو فرزند داشت : پسرش " آندروژه " و دخترش " آریان " . آندروژه که ورزشکاری بی مانند بود ، بر آن شد به یونان برود و در مسابقه ای با قهرمانان ان کشور شرکت کند . در یونان آندروژه موفق شد همه قهرمانان را شکست دهد و شایستگی و مزیت جوانان کشور کرت را بر جوانان کشور یونان نشان دهد . یونانیان که انتظار چنین شکستی را نداشتند و نمی توانستند شرم شکست را تحمل کنند ، تصمیم به قتل شاهزاده کرت گرفتند و سرانجام او را کشتند. چون خبر کشته شدن آندروژه به پادشاه جزیره کرت رسید ، چنان خشمگین شد که به قصد خونخواهی فرزند ، با صد کشتی ، انباشته از سربازان انتقامجو ، به یونان حمله ور شد و نه فقط آتن ، مرکز یونان را ویران کرد ، بلکه دستور داد یونانیان هر 9 سال یکبار 14 جوان 7 پسر و 7 دختر ، را به عنوان خونبهای فرزندش روانه جزیره کرت کنند تا به قربانگاه لابریت فرستاده شوند. این انتقام وحشتناک ، دو بار به فاصله 9 سال تکرار شد . هر بار 14 دختر و پسر یونانی ، در میان اشک و ناله مردم ، سوار بریک کشتی که بادبانهای سیاه ، به نشانه ماتم داشت به جزیره کردت فرستاده می شدند و دیگر بازنمیگشتند