چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز
چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز

نامه پائولو به همسرش

داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود!
به شما اطمینان می دهم هیچ خواننده ای نمی تواند با یک بار خواندن آن را رها کند!


  تکناز : این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری می رود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور می شود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل ...

نامه شگفـت انگیز پائولو به همسرش !! www.taknaz.ir


نامه را خواندید؟ اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید:

پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را "یک خط در میان" بخواند!

حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید تا به اصل ماجرا پی ببرید!

داستان آخر شب

پدر بزرگ من حکیم بود. او در دوران پیری اش به یکی از شهرستان ها رفت و در آن جا اقامت کرد. برای معالجه بیمارانش و رفتن به آبادی های اطراف، یک ارابه تک اسبی داشت و یک سگ هم نگهداری می‌کرد. اسب و سگ همدیگر را خیلی دوست داشتند. به یکدیگر اخت شده بودند و با هم بازی می کردند. پدربزرگم وقتی سوار ارابه اش می شد و به راه می افتاد، سگ نیز دنبال ارابه حرکت می کرد.
گاهی پدربزرگم که می دانست باید به جاهای دوری برود، برای این که سگش خسته نشود، به ما سفارش می کرد که سگ را در طویله ببندیم تا دنبال ارابه نرود. ما هم همین کار را می کردیم ولی وقتی پس از یکی دو ساعت او را آزاد می کردیم، جای پاهای اسب را بو می کرد و به راه می افتاد. همیشه آن قدر می رفت تا بالاخره اسب را پیدا میکرد . مدتی به این منوال گذشت تا این که پدربزرگم بر اثر کهولت دیگر قادر به رفتن به آبادی های دیگر و معالجه بیماران نبود. پس تصمیم گرفت ارابه را به همراه اسبش بفروشد. خریدار ارابه، چندین شهر دورتر اقامت داشت و می خواست اسب و ارابه را به آن جا ببرد. ما چون می دانستیم سگ مان هم به دنبال آن ها می رود، او را به مدت 3 روز بستیم. در این مدت سگ خیلی بی تابی می کرد ولی تصمیم نداشتیم او را باز کنیم. تا این که بعد از 3 روز بالاخره او را آزاد کردیم. به محض آزاد شدن، سگ شروع کرد به دنبال اسب گشتن. او به جاهای بسیار دور می رفت و بی نتیجه باز می گشت.
حدود 15 روز مداوم، کار هر روز سگ مان همین بود. تا این که یک روز رفت و دیگر برنگشت. هر کجا را که فکر می کردیم، به دنبالش گشتیم ولی هیچ نشانی از او نبود.
تا این که حدود یک ماه و نیم بعد، خبر سگ مان را از خریدار ارابه شنیدیم. سگ مان بعد از طی مسافت 600 کیلومتر، سرانجام اسب را پیدا می کند و به داخل خانه ای که او در آن جا بوده می رود. وقتی از در خانه وارد می شود، چنان خسته بوده که زیر پاهای اسب افتاده و همان جا می‌میرد . . .

طنز!؟درسته مگه نه

بچه درسخوان : این موجود از آن موجوداتی است که آینده ساز مملکت می باشد و در ردیف اول یا دوم می نشیند  همیشه خودکار و جزوه و کتاب با خود به همراه دارد با استاد در مورد مسائل درسی حرف می زند وسوالات درسی می پرسد ، به استاد یا همکلاسی ها متلک نمی پراند و جایش ثابت وتغییر ناپذیر است .

هیچگاه تاخیر ندارد ، حتی الامکان در کلاس نمی خندد تنها چیزی که باعث خنداندن آنها می شود مزه پراندن های استاد می باشد، در دانشگاه علاف نمی چرخد ( مگر اینکه عاشق شودومنتظر سوژه ی مورد نظر باشد ) ، در مدل کیک کشمشی .


از او به عنوان کشمش یاد می شود ، به معنای واقعی کلمه مثبت است ، تمرین ها را سر موقع تحویل می دهد ، هیچگاه تقلب نمی کند ، کوئیزها را جواب می دهد و فقط توانایی تشخیص سه مسیر را دارد :
ادامه مطلب ...

مدیریت ایرانی


یه روز یه تیم قایقرانی ایرانی تصمیم می گیرد که با یک تیم ژاپنی در یک مسابقه سرعت شرکت کنند. هر دو تیم توافق می کنند که سالی یک بار با هم رقابت کنند ....
هر تیم شامل 8 نفر بود ...
در روزهای قبل از اولین مسابقه هر دو تیم خیلی خیلی زیاد تلاش می کردند که برای مسابقه به بیشترین آمادگی برسند .

روز مسابقه فرا می رسد و رقابت آغاز می شود . هر دو تیم شانه به شانه هم به پیش می رفتند و درحالی که قایقها خیلی نزدیک به هم بودند ، تیم ژاپنی با یک مایل اختلاف زودتر از خط پایان می گذرد و برنده مسابقه می شود
.
race2.JPG

ادامه مطلب ...

روزی که امیر کبیر گریست

Photo
سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانان ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود . هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند .
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی.. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...
در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.✔

معنـای عـشـق واقـعی


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید... ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

زن بلژیکی


یکی از رفیق هام یه زن بلژیکی گرفته که فارسیش خوبه تفریحی اومدن ایران اینم اونجا هر چرت و پرتی رو از این رفیق ما یاد گرفته بدون این که بدونه این کلمات رو نباید کجا ها به کار ببره!

تو یه رستوران نشسته بودیم که یه خانمی رد شد و دید که این دختر بلژیکی چقدر قشنگ فارسی حرف میزنه شگفت زده شد و گفت:
 وای خدای من یه خارجی چقدر قشنگ فارسی حرف میزنه!!!


دختره هم از اونجایی که به آداب و فرهنگ ما خیلی آشنایی نداشت خیلی محترمانه و جدی گفت:
خواهش میکنم ، پشماتون ریخت؟؟؟
یعنی دیگه من نمیدونستم چیکار کنم از خنده... :))))

دو سال

پادشاه پیری در هندوستان، دستور داد مردی را به دار بیاویزند. همین که دادگاه تمام شد، مرد محکوم گفت: "اعلی حضرتا، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند. به گورو ها، خردمندان، مارگیران، و مرتاضان احترام می گذارید. بسیار خوب. وقتی بچه بودم، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم! در این کشور هیچ کس نیست که این کاررا بلد باشد، باید مرا زنده نگه دارید."
پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند. مرد محکوم گفت:"باید دو سال در کنار این جانور بمانم." پادشاه گفت: "دو سال به تو وقت می دهم. اما اگر بعد از این دو سال، اسب پرواز نکند، تو را به دار می آویزم." مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است. وقتی به خانه رسید، دید که خانوادهاش سیاه پوشیده اند.
بعد از شنیدن اتفاقات به وجود آمده،همه فریاد زدند: "دیوانه شده ای؟ از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز دربیاورد؟!"
مرد پاسخ داد: "نگران نباشید. اول اینکه هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند، یک وقت دیدید که یاد گرفت! دوم این که پادشاه خیلی پیر است و شاید در این دو سال بمیرد. سوم اینکه شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم! حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود، حکومت سرنگون بشود ، جنگ بشود. و آخراینکه اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد، دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم. فکر می کنید همین کم است؟"