چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز
چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز

داستانک


تازه عروسی  برای شوهرش  سوسیس و تخم مرغ می پخت اما قبل از آنکه سوسیس را توی تابه بگذارد سر و ته آن را با کارد زد.وقتی شوهرش دلیل این کار را پرسید تازی عروس جواب داد:((نمی دانم مادرم همیشه سوسیس را به همین صورت سرخ می کرد.))
چندی بعد که عروس و داماد در خانه مادر زن مهمان بودند داماد همین سوال را از مادر زنش پرسید.مادر زن شانه هایش را بالا انداخت و گفت:((نمی دانم مادرم همیشه این کار را می کرده من هم از او یاد گرفته ام.))
داماد کنجکاو به خانه مادر بزرگ زنش رفت و پرسید:((مادر،چرا همیشه سر و ته سوسیس را میزنید؟))مادر بزرگ با بد گمانی به داماد زل زد و با اکراه جواب داد:((چون تابه من کوچک است و سوسیس درسته در آن جا نمی شود.))


می گویند : مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت:

فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو.

چه محشری می شوند!

"اینشتین”در جواب نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.

واقعا هم که چه محشری می شود!

ولی این یک روی سکه است،

فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!


یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت اقا سفره خالی می خرید...؟


روزی مردی دو کودک خردسالش را به شهربازی برد و از دکه بلیط فروشی قیمت ورودی را پرسید.بلیط فروش گفت:((برای شما و بچه های بالاتر از شش سال سه دلار،و بچه های کوچکتر رایگان است.بچه های شما چند سال دارند؟))
مرد پاسخ داد:((سه و هفت ساله،گمان میکنم باید شش دلار بدهم.))
بلیط فروشی گفت:((آهای آقا،شما گنج پیدا کردید؟))  ((چطور مگه؟))
((شما می توانستید سن بچه هفت سالیتان را کمتر بگویید و من هم متوجه نمی شدم.))مرد پاسخ داد:((شما درست میگویید و تفاوت سن کودک من را تشخیص نمی دهید اما او که تشخیص می دهد پدرش برای سه دلار دروغ گفته است.))


داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد.از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد که طناب دور کمرش محکم شد.بدنش در میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن ناگهان صدایی پر طنینی که از آمسان شنیده می شد جواب داد:((از من چه میخواهی؟)) ((ای خدا نجاتم بده!!!))((واقعا باور داری که من میتوانم تو را نجات دهم؟)) ((البته که باور دارم))  ((اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!!!))
یه لحظه سکوت...و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بوده...و او فقط یک متر با زمین فاصله داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد