چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز
چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز

سوتی ها و اعترافات شما!!!

سمی: توی دانشگاه باید کنفرانس می‌دادم

یکی از بچه ها خیلی مزه پرونی میکرد جوری که همه شاکی شده بودن
منم جلوی چشای از گرد استاد اخراجش کردم
استاد بیچاره رنگش مث گچ سفید شد و تا آخر جلسه میون صحبتم نپرید


sara: یه بار با دخترخالم کلی از فروشگاه خرید کرده بودیم و وسیله برای برگشت نداشتیم. تاکسی هم گیرمون نیومد پس ناچار سوار اتوبوس شدیم. اول بسم الله که دخترخالم زحمت کشید حلب ۵ کیلویی روغن رو انداخت رو پای یه خانومه!!! یه اتوبوس به ما نگاه می کردن بعد موبایل من زنگ زد اینقدر وسیله زیاد بود و حول هم شده بودیم دستمو کردم تو کیفم و به جای موبایل آیینه مو در آوردم گذاشتم دم گوشم !! حالا هی میگم الو بله الوووووو !!! به خودم اومدم دیدم یه اتوبوس از مرد گرفته تا زن دارن به ما می خندن. عجب روزی بود اون روز!!!! یه چند سالی بود لپ هام از خجالت قرمز نشده بود.


مصطفی: یه شب داشتم مسواک می زدم، اعضای خونواده هم خواب بودن. نمی دونم چرا ،ولی یهو واسم سوال شد که من می تونم یه دستی شنا برم؟بعد در راستای پاسخگویی به این سوال،در حالیکه مسواک تو دهنم بود، امتحان کردم ببینم می تونم یا نه! …تا اومدم دستمو خم کنم و برم پایین،دستم طاقت نیاورد و افتادم. و بدین ترتیب مسواک خورد به ته حلقم!! یه کوچولو هم خونی شد…ولی خدا رحم کرد!!


آلیس: منم وقتی بچه بودم و خواهرم تازه به دنیا اومده بود عموم یه تیکه طلا هدیه داد به خواهرم

چند وقت بعد تولد دختر عمه ام بود مامانم همون یه تیکه طلا رو هدیه داد به دختر عمه ام
تو تولد وقتی داشتن هدیه ی ما رو باز می کردن من همون لحظه با صدای بلند گفتم این هدیه رو برای خواهرم اورده بودن یهو عموم شروع کرد با صدای بلند حرف زدن که صدای من به عمه ام نرسه
بعدش مامانم اینقدر دعوام کرد
آلان دیگه فکر می کنم همه یادشون رفته ولی من هنوز خودم رو سرزنش می کنم


امین: یه روز ظهر بعد از ناهار بابام گفت ناهارت رو خوردی بیا بریم دیدن همسایه از کربلا امده اون روز بدون هیچ گونه مقاومتی گفتم باشه.ناهار خوردیم و رفتیم وارد خانه همسایه شدیم و گشتیم دنبال کربلایی.بلاخره کربلایی امد بعد از دیدو بوسی کلی در باره اوضاع و آب و هوای کربلا پرسیدیم ولی بنده خدا هی تفره رفت اتفاقا در اون لحظه تلویزیون یک فیل طنز نشان می داد و با وجود خنده دار نبودن صحنه ها همه اتقاق قه قه های بلندی می زدند خلاصه بعد از چند دقیقه ما بلند شدیم و رفتیم شب که بابا امد با کلی ذوق به مامان کفتم که ما امروز رفتیم خانه فلانی که از کربلا امده .مامان با تعجب گفت چی !!!!!؟ اون فقط خانومش رفته بود کربلا .وای اون لحظه فقط خنده های جمع توی اتاق به ذهنم امد و تا چند هفته خودم رو به هیچ یک از خانواده کربایی نشون ندادم


mehdi: من بخاطر حساسیت هایی که دارم تو فصل بهار زیاد سردرد می گیرم معمولا هم از قرص Relife استفاده میکنم که سریع خوب می شم، یه روز که سردرد شدیدی داشتم رفتم تو داروخانه شبانه روزی لاهیجان حالا شیک و پیک کردیم روز تعطیل هم بود داروخونه داشت از جمعیت منفجر می شد (اکثرشون هم خانما بودن) ما با اعتماد بنفس کامل از اون ته داد زدیم خانم یه بسته ایزیلایف بدین خانمه گفت چه سایزی می خواین گفتم سایزش مهم نیست دوباره گفت آخه چاقه لاغره چجوریه گفتم خانم براخودم می خوام تا اینو گفتم کل داروخونه از خنده رفت روهوا خانمه با تعجب گفت برا خودتون می خواین اونجا تازه فهمیدم چه سوتی دادم که ایزی لایف پوشک افراد مسنه و من قرص ریلاف می خواستم قرمز شدم قرصمو گرفتم مثل جت از اونجا زدم بیرون دیگه هم به اون داروخونه بر نگشتم…

استار: منم اعتراف می‌کنم حدود ۱۰ سال پیش که سال اول دبیرستان بودم و داشتم با دوستام از مدرسه بر میگشتم، جلوی یه سوپر مارکت ایستادیم تا بچه‌ها بستنی بگیرن. چند متر اون طرف تر، یه پسر خوشگل که دایی دوستم بود و من ازش خوشم میومد ایستاده بود. دیدم هی اشاره میکنه میگه بیا. منم کلاس میذاشتم و می‌گفتم نمیام. یهو دیدم هر هر زد زیر خنده. اخم کردم و رومو ازش برگردوندم که دیدم یکی از دوستاش پشت سر من توی پیاده رو بوده و اون به دوستش اشاره می‌کرده نه به من. آی ضایع شدما! دلم میخواست همونجا برم توی زمین. دیگه هر وقت دایی دوستمو میدیدم بدوبدو فرار می‌کردم.


sooma: چند وقت پیش رفته بودیم بیرون (منو مادرمو خالم) خاله جان بنده ازبس که ترسو رانندگی نمیکنه مادره بنده هم مثلا اومد بگه رانندگی اسونه وقتی رسیدیم دم یه دور برگردون شروع کرد به اموزش و گفت ببین فریبا الان من با ارامش از اینجا دور میزنم تازه نگا الان این ماشینه هم کله تکون داد که ما بریم نگاه کن رانندگی خیلی راحته یهو زززززززززززارت زد به تیر چراغ برق منو میگی مردم از خنده بعد دیگه فکر کردم تموم شد خانم با کمال اعتماد به سقف دنده عقب گرفت دوباره زااااارررت حتی محکم تر از قبل کوبید به تیر چراغ برق من دیگه داشت نفسم بند میومد کف ماشین ولو بودم


مریم: یادم میاد سر کلاس نشسته بودم و داشتم مثل یه دختر خوب به حرف معلمم گوش میکردم اما از شانس بد من پام گیر کرد به لبه ی صندلی و با سر محکم خوردم زمین . وقتی متوجه نگاه بچه ها شدم خودمو زدم به لرزیدن و چشمامو کج کردم که مثلا حالم خیلی بده . معلمم بردم دفتر و نمیدونم چرا ولی تقریبا ۳ تا پتو انداختن روم !! بعد پدر و مادرم اومدن مدرسه و منو بردن بیمارستان ! هرچی دکتر میگفت حالش خوبه من بیشتر خودمو به مریضی میزدم . خلاصه با اینکه مجبور بودم کبودی صورتمو و یک هفته فیلم دراوردنو تحمل کنم اما به ۸ روز نرفتن به مدرسه میارزید D:


راحیل: یه روز واسه کار شرکت با اداره مالیات کلی تلفنی مجبور شدم جروبحث کنم گفت لطفا تشریف بیارید حضوری بحرفیم قبول کردم وارد که شدم با منشیش هماهنگ کردم زنگ زد گفت همون خانمی که الان داشتین تلفنی بحث میکردین اومدن ایشونم گفت بیان داخل.تو حال و هوای تلفنمون بودم که چی گفتم و اینا تا رفتم تو گفتم الو سلاام!!! بیچاره جا خورد سرشو اورد بالا گفت جند دقیقه گوشی دستتون میرسم خدمتتون !!از سوتی خودمو حاضر جوابی پسره خندم گرفت .


میثم: آبجی مریم ما ۳ سال از من بزرگتره،آقا من ۵ سالم بود آبجی مریم اومد واسه ما یخ در بهشت درست کنه یخو از فریزر آورد بیرون…..آقا نمی دونم من اون موقع چی پیشه خودم فکر کردم زرت زبونمو چسبوندم به یخه…حالا هر چی می کردیم زبونم جدا نمی شد اومدیم ببریم زیر شیر آب تکون تکون خورد یخه با پوست زبونم کنده شد…خون همه جا رو برداشت….آقا روز بدنبینید تا ۱ هفته دهن من باز بود و زبونم بیرون….من کوپلی از گرسنگی حلاک شده بودم……وای وای وای وای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد