چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز
چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز

سوتی ها و اعترافات شما 2 !!!

ماهچهره: عید بود من خونه ی خالم که باردار هم بود رفته بودم که دوتا از همکارای شوهر خالم اومدند که از شانسمون شوهرخالم خونه نبود خالم سریع رفت تو اتاق که برای شوهرش زنگ بزنه من از ناچاری روبه روی اون دوتا اقای غریبه نشسته بودم با پسر خالم که ۶ سالش بود . که برای اینکه وقت بگذره هی بلند میشدم شیرینیو میوه تعارف میکردم از شانسم همه چی سر میز بود هیچ بهونه ایی نداشتم برم آشپزخونه همکارای شوهرخالم یکم سر صحبتو باز کردند در مورد درس رشته یکمی صحبت کردیم آرین پسرخاله ی شیطون منم مثل روح می دویید تا ته سالن یه شیرینی برمیداشت میخورد وبه سرعت می دوییدطرف من با همون دستهای چسبونکیش میزد به پاهام میگفت ماهی ماهی شیرینی خوردم دهنشو تا اخر باز میکرد نعره ی شیرو درمی اورد میگفت من شیرم من قویم میخورمت .دلم میخواست لهش کنم ,که ۲ باری اینکارو تکرار کرد که همکار شوهر خالم این وضیعتو دید صداش کرد بغلش کرد گفت آرین جان ماشاالله خوب تپل شدیا مردی شدی واسه خودت شکمم که زدی پسر خاله ی خل و چل منم گفت من چاق شدم اووووه پس شکم مادرمو ندیدیدشما درسته توش جا میشید منکه اون لحظه دلم میخواست بمیرم خالم که تازه داشت از اتاق بیرون می اومد منصرف شد برگشت بیچاره خود اقا هم از خجالت سرخ شده بود چند لحظه ایی سکوت بین ما برقرار شده بود من دیدم دیگه نمیتونم این وضعیتو تحمل کنم بلند شدم از هولم گفتم برم چایی بریزم فکر کنم دیگه چایی پختش!!!


the best: هنوزم نمیدونم چرا این جمله از دهنم پرید بیرون. مادر یکی از دوستام فوت کرده بود دوستام همه یکی یکی میرفتن تسلیت میگفتن …اقا نوبت من شدو با کمی دستپاچگی رفتم طرفشون و استرس افتاد به جونم…نفهمیدم چی شد که به جای عرض تسلیت بلند گفتم (( ببخشید که مردن)) …چشمتون روز بد نبینه دوستام همه ریز ریز میخندیدن من کلی خودمو نگه داشتم که ابروم بیشتر ازین نره!!!!هنوز نمیتونم تو روی دوستم نگاه کنم


حسین: تقریبا یک ماه پیش مادربزرگم حدودا یک میلیون تومنی دندونهای مصنوعیش خرج برداشت، خلاصه از همون روز مدام مثل این معلمای بهداشت واسه همه سخنرانی می کرد که باید این دندونارو تمیز کنیمو فلان کنیمو….ازین جور حرفا. اتفاقا چند روز پیش حس بهداشت بازیش گل میکنه و دندونای نازنینو میذاره توی ظرف آب جوش روی گاز، خلاصه چشمتون روز بد نبینه خانوم میرن بیرونو از دندونا فراموش میکنن. دیشب با داداشم رفتیمو با کاردک پلاستیکارو از ته ظرف کندیم تا حداقل ظرفش بدردمون بخوره. از همون روز طفلکی مادر بزرگم اصلا تو بحثا شرکت نمی کنه.


ساسان: چند وقت پیش وقتی داشتم با نامزدم تلفنی صحبت میکردم یهو به جای اینکه بگم زهرا جان گفتم مریم جااااان – آقا به خودم اومدم دیدم عجب سوتی دادم هول شدم بلند گفتم اااالو اااالو صدا نمیاد بعدشم قطع کردم – ولی خداییش تا همین حالا که نزدیک یه ماه ازون موضوع میگذره به روم نیاورده.


بردیا: تو دانشگاه همیشه کلاس میذاشتم و باکلاس ترین دانشجوی دانشگاه بودم البته به گفته بچه های دانشگاه.کت شلوار ایتالیایی میپوشیدم و با ماکسیمای بابا می رفتم دانشگاه و به همه گفته بودم ماله خودمه.خلاصه کلی دختر هم عاشق تیپ و کلاسم شده بودن.یه روز که امتحان داشتیم دیر از خواب بیدار شدم و با عجله تمام نفهمیدم چجوری خودمو به جلسه رسوندم اما به محض ورود به جلسه سالن از خنده منفجر شد.به خودم که اومدم دیدم دکمه های پیرهنمو بالا پایین بستم و جورابمو روی شلوارم کشیدم . بعد از اون قضیه ۶ماه از دانشگاه مرخصی گرفتم


سمانه: اعتراف میکنم بچه که بودم وقتایی که خسته میشدم رو زمین ولو میشدم و با کشو و قوس دادن خودم ، خستگیمو در میکردم بعدش فک میکردم خستگیم میره هوا و دوباره برمیگرده به سمتم.بعد واسه اینکه دوباره نریزه روم و خسته نشم قلت میخوردم رو زمین و جامو عوض میکردم که رومنریزه.دوباره خسته نشم.وای.خیلی خل بودم


محمد: من معلم بودم .بعضی وقتا تو کلاس صندلیمو یه کم می کشیدم جلوتر از دیوار و لم میدادم.یکی از کلاسها میز و صندلی از همون اولش فاصلش با دیوار زیاد بود و نمیشد این کارو کرد.آخرای کلاس که تدریسم تموم شده بود و می خواستم با خیال راحت بشینم و استراحتی بکنم صندلیمو مثل بعضی وقتا یه کم کشیدم جلو و با پشتم هل دادم که بخوره به دیوار اما هر چی رفتم به دیوار نرسیدم و پخش شدم کف کلاس.جاتون خالی آی با بچه ها خندیدیم.


amir13: یکروز وقتی خیلی بچه بودم همسایمون تازه پسرش به دنیا اومده بود منم با مامانم رفتیم خونشون واسه تبریک. خونشون شلوغ بودو همه داشتن با خانوم همسایمون صحبت می کردن. منم همون موقع حس کارآگاه بازیم گل کردو از خانوم همسایه پرسیدم بچتو چطوری بدنیا آوردی حالا همه نشستنو یکجوری میخوان بیخیالم کنن منم هی گیر دادم تا بالاخره بنده خدا همسایمون خواست منو یکجوری به حساب خودش بپیچونه،گفت تخم مرغو اگه روش یه نفر بشینه و گرمش کنه بچه به دنیا میاد !منم ساکت شدم رفتم تو اغما..
خلاصه منم که هوس بچه کرده بودم نصف شب رفتم سراغ یخچالو یه ۵ ، ۶ تایی تخم مرغ کش رفتمو توی یه ظرف گذاشتمو بردمشون توی تختم و روشون قشنگ مثل مرغ عشق خوابیدم!!!
صبح وقتی مامانم اومد که بیدارم کنه دید کل تختو،پتو و خودم مث سریش بهم چسبیدیم….


سهیل: یه روز با نامزدم داشتیم خیلی باکلاس قدم میزدیم که یکی از معلمای دوره دبیرستانو که خیلی شیک و پیک کرده بود به همراه دخترش که حدودا ۵ سالش بود دیدیم . منم به همراه نامزدم رفتم جلو رفتم و سلام علیک کردمو اومدم کلاس بذارم به جای اینکه بگم دخترتونه گفتم والده تونن دیگه(باید میگفتم سبیه) اونم همینجور متعجب منو نیگا کردو گفت والده که میشه مادر این دخترمه.
آقا منو میگین جلو نامزدم اینقدر ضایع شدم که اصلا نفهمیدم چطوری از معلمم خدافظی کردم . الانم اون صحنه یادم میاد عرق میکنم.


qwerty: سرباز نیروی انتظامی بودم با درجه دارمون یه جا وایساده بودیم یه ۱۱۰ ی خوردیم که فلان جا درگیریه سریع اعزام شید درجه دارم گفت سریع موتور رو روشن کن بریم ما هم کماندو بدو که رفتی بین راه باهاش حرف زدم و کلی واسش تعریف کردم خلاصه تفریبا یه پانصد متری از جای اولیمون دور شدم خواستم سر پیچ بپیچم نگاه عقب کردم دیدم مامورم نیست کل راه رو برگشتم دیدم بی سیم دستشه همونجا وایساده نگام میکنه همونجا فهمیدم چه سوتی دادم و چی قراره سرم بیاد خلاصه دیگه تا یه هفته تو کلانتری مسخرم میکردن


کاربر: یه بار خونه داییم دعوت شده بودیم.قبل از شام دور هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم که خواهرزاده زن داییم که دختر خیلی خوبیه برای ما چایی اورد.منم خیلی وقت بود که ازش خوشم می اومد فقط دقیق نمی دونستم چند سالشه. خلاصه بعد از اینکه چایی تعارف کرد پیش ما نشست.منم یواشکی به دختر برادرم که اون موقع ۴ سالش بود گفتم عمو جون برو از اون خانم بپرس چند سالشه. کلی هم سفارش کردم که کسی نفهمه.اونم رفت و بلند داد زد و گفت خاله شما چند سالتونه؟ دختره هم گفت ۲۰ سالمه. اینم اومد سریع پیش من و داد زد و گفت:عمو ازش پرسیدم میگه ۲۰سالمه. قیافه تک تک افراد توی پذیرایی دیدنی بود.منم که دیدم گند زدم گفتم ممنون عمو جون…
البته این ماجرا باعث شد مراسم خواستگاری و عقد ما خیلی زود پیش بره. الان هم ۵ سال از ازدواج ما میگذره و خدا بهمون یه دوقلو داده


زهرا: با اعتماد به نفس کامل وارد کلاس تئوری آموزش رانندگی شدم.مربی مشغول تدریس بود.تو قسمت آقایان یه صندلی خالی دیدم خواستم صندلی رو بردارم و در قسمت خانمها بشینم .صندلی خیلی سنگین بود همزمان که من تلاش میکردم صندلی را بلند کنم ، دیدم ۴ تا از آقایان باهم وهماهنگ تکان خوردند وبه من توجه کردند.کیفم از دوشم افتاد اما من دست از تلاش بر نداشتم دوباره سعی کردم.صدای خنده جمع حاضر بالا رفت.تازه فهمیدم صندلی ها ۵تا۵تا به هم متصل بودند و من اون ۴ نفر رو کمی جابجا کرده بودم.


محمد خراسانی: اعتراف میکنم تا همین چهار یا پنج سال پیش فکر میکردم بیمه هایی که پشت ماشین ها نوشته اند مثل بیمه ابوالفضل یا بیمه دعای مادر و امثال اینها واقعا شرکت بیمه هستند.


سعید: خواهرم خیلی علاقه به موی بلند داشت حدودا ۶ سال بود و من ۱۱ ساله بودم دم ظهر که مادرم خواب بود به خواهرم گفتم: دوست داری موهات بلند شه؟ گفت: آره . گفتم : خب سرت رو بذار تو سینی روحی تا موهات رو ۱ ساعته بلند کنم! رفتم ۸تا پرتقال خونی آوردم قاچ کردم آب پرتقال رو گرفتم ریختم روی سر خواهرم تفاله اش را هم ریختم تا زودتر بلند شه! بعد سرش رو هم با حوله بستم گفتم بعد یک ساعت موهات ۵۰ سانت بلند میشه! واقعا بلند شد! اما به شیوه دیگری . موهاش چسیبده بود طوری که هیچ وجه باز نمی شد و مادرم مجبور شد موهای خواهرم رو از ته کوتاه کنه منم با یک کتک مشتی از مادرم تقدیر شدم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد