روزی، یک پدر با پسرش وارد یک مرکز تجاری می شوند.
پسر متوجه دو دیوار براق نقره ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا
شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟
پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:
پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم.
در
همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن
دیوار نقره ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار
براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته
شد. پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از
یک شروع و بتدریج تا سی رفت. هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان،
دیدند شماره ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت
دیوار نقره ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن
اتاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا...
جالب بود..فک میکنم اصل این یک شعره که از ابوالقاسم حالتِ