چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز
چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز

طنز: از بدو تولد تا پیری

بدو تولد

پیرو مذاکراتی که با دکتر در روز سونوگرافی داشتیم، قرار شد در اسفند ماه متولد بشم. همه شادمان و منتظر بودند که بالاخره من به دنیا بیایم، حتی پیشاپیش برایم لباس و دیگر اقلام مورد نیاز گرفته شد اما یکهو زیر قرارم با دکتر زدم و ترجیح دادم در فروردین متولدشوم!

وقتی هم به دنیا آمدم، به بقیه گفتم دلیل تاخیرم در امر تولد این بوده است که هوای مادرم را داشته ام و ایشان اذیت می شد اگر بنده در فصل سرما به همگان افتخار داده و به دنیا می آمدم! ولی بین خودمان باشد، در روزهای آخر متوجه شدم دختر هستم و با خودم گفتم بهتر است تاخیرم را چند روزی عقب بیندازم تا به خاطر چند ماه، یک سال سنم افزوده نشود!

طنز: از بدو تولد تا پیری
دوران نوجوانی

امروز در منزل قرار بود مادرمانب رای اینکه فردا ناهار آب گوشت داشته باشیم یا ماکارونی، رأی گیری کند. از قبل با پدرم مذاکراتی انجام داده بودم و او مرا متقاعد کرده بود آب گوشت غذای لذیذی است و بهتر است به این ذرا رأی دهم. در روز رأی گیری یکهو و در مقابل چشمان تعجب زده پدرم به ماکارونی رأی دادم!

دوران دبیرستان


بعد از هزار خواهش و تمنا، بالاخره بچه ها موافقت کردندکه زنگ ورزش من را هم در تیم فوتبالشان جای دهند. خیلی از این مورد خوشحال شدم. من کلا الگوی ورزشی ام استاد استادی است و وقتی به تیم خودمان گل زدم، نمی دانم چرا بقیه بچه ها از دستم ناراحت شدند! حتی یکی از آنها به من گفت: «خائن»!

طنز: از بدو تولد تا پیری
دوران دانشجویی

با بچه ها قرار گذاشتیم هیچ کس به استاد یادآوری نکند که امتحان داریم اما همان روز و به محض ورود معلم سر کلاس با صدای بلند گفت: «استاد! امتحان داریم!»، بعد از کلاس هم که چند نفر آمدند حالم را بگیرند، به آنها گفتم: «انسان باید راستگو باشد، راستگویی امر بسیار خوبی است!» البته بین خودمان باشد با خودم گفت من که این درس را هم بخوانم آخرش نمره درست و حسابی نمی گیرم، پس چه بهتر که بقیه هم نخوانده امتحان بدهند که همه نمره ها برود روی نمودار!

دوران میان سالی


از دوران میان سالی ام خاطره مهمی به یاد ندارم. فقط یک بار نمی دانم جلسه اولیا و مربیان در مدرسه بود یا جلسه ای دیگر، که خودم هم متوجه نشدم چه رأیی دادم و مطبوعات حسابی اذیتم کردند!

دوران پیری


وقتی انسان پیر می شود، دیگر آ« برو و بیای سابق را ندارد. بچه هایم جلسه ای تشکیل دادند تا تصمیم گیری کنند که مرا به خانه سالمندان ببرند یا خیر! بین خودمان باشد من از خانه سالمندان خیلی بدم می آید! در ابتدا رأی گیری بین فرزندان صورت گرفت و دو رأی موافق و دو رأی مخالف برای رفتن به خانه سالمندان وجود داشت! ... بعد بچه ها گفتند برای آنکه در آمپاس نمانند، به من هم حق رأی داده شود، در ابتدا خیلی خوشحال شدم که دیگر لازم نیست به خانه سالمندان بروم اما وقتی نتایج رأی شماری اعلام شد، متعجب زده شدم: «3 رأی موافق رفتنم به خانه سالمندان بودند!» متاسفانه آن روز قرص های آلزایمرم را نخورده بودم!

طنز: از بدو تولد تا پیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد