روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...
.
.
.
هر چی فک میکنم این مورچه بالدار چیزی نمیتونه باشه جز حاصل رابطه نامشروع بین پشه و مورچه.. واقعا خجالت آوره
.
.
.
این امتحان زندگی
بزرگترین عیبش اینه که :
اگر چیزی ام بلد نباشی
تا آخرجلسه باید بشینی ....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خانم جوانی که در کودکستان با بچه های 4 ساله کار می کرد می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشارو خم و راست شدن، بچه رو بغل می کنه و می ذاره روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه می کنه و یه نفس راحت می کشه که...
هنوز آخیش گفتنش تموم نشده که بچه می گه این چکمه ها لنگه به لنگه است!
خانم ناچار با هزار زور و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب
هست که بچه نیافته هرچه می تونه می کشه تا بالاخره بوت های تنگ رو
یکی یکی از پای بچه درمیاره و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو
این بار دقیق و درست پای بچه می کنه که لنگه به لنگه
نباشه.
در این لحظه بچه می گه این بوت ها مال من نیست!
خانم جوان با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی
گریبان گیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه می اندازه و می گه
آخه چی بهت بگم؟ دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو
در میاره.
وقتی کار تمام می شه از بچه می پرسه: خوب، حالا بوت های تو کدومه؟
بچه می گه: همین ها! این ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفته
اشکالی نداره می تونم پام کنم...
مربی که دیگه خون خونشو می خورد سعی می کنه خونسردی خودش رو حفظ
کنه و دوباره این بوت هایی رو که به پای بچه نمی رفت به پای اون
بکنه... بعد از اتمام کار یک آه طولانی می کشه و می پرسه: خوب،
حالا دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن...
بچه می گه: توی بوت هام بودن دیگه!
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..
او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و .... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه : چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟
آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون میره.
چند روز بعد دوباره جوونه می آد و سرش رو می چسبونه به شیشه می گه و می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟
دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 3 ساعت دیگه و جوون بازم می ره.
دفعه بعد
... که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه ، آرایشگره از یکی از دوستانش به
نام اصغر می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا می ره؟ ماجرا چیه که
هر دفعه می پرسه کی نوبتش می شه اما می ره و دیگه نمی آد ؟!
اصغر می ره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده.
آرایشگر ازش می پرسه : حوب چی شد؟ کجا رفتش؟
اصغر در حالی که از خنده اشک تو چشاش جمع شده بود جواب می ده: رفتش خونه تو!
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت.
او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند.
اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟».
این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته ... از شما کمک می خواهم.
من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشیش که از حرف های خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند.
من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم ... آنها خیلی خوب حرف می*زنند و اغلب اوقات دعا می خوانند ...
به شما توصیه می کنم طوطی هایتان را مدتی به من بسپارید.
شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.
خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت.
فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت.
کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت.
یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟
طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند.
سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار، دعاهامون مستجاب شد.!!!
یه مرد 80 ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در
مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:هیچوقت به این خوبی
نبودم. تازگیا با یه دختر 18 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم
داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه:
خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی
ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می
خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره
و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی
ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می
گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت
میگه: این امکان نداره! حتما” یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!دکتر یه
لبخند میزنه و میگه: دقیقا” منظور منم همین بود!