چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز
چند بخشی

چند بخشی

بخش های متنوع از همه چیز

یکی از خاطرات من!!! (رمز: chand-bakhshi رو بزن برو ببین)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سوتی ها و اعترافات شما 13 !!!


من: دیروز داشتم بایکی حرف میزدم .گف می دونی تو مصر 74 نفر تو یه مسابقه فوتبال مردن؟
گفتم بابا این مصریا دیوونن مگه ندیدی چه بلایی سر این قذافی بد بخت اوردن؟
اونم نه گذاشت ونه برداشت گف :قذافی تو لیبی بود نه تومصر
منم هیچی نگفتم.خب چیزی نداشتم بگم.

سرو: من وقتی بچه بودم عادت داشتم با تنها خواهرم که دوسال ازم بزرگتره بخوابم ،بعضی شبها هم مایعات زیاد می خوردم و خواب دریا رو می دیدم بیچاره خواهرم ! صبح که از خواب بیدار می شدم خواهرم می گفت باز منو خیس کردی و من قیافه حق بجانب می گرفتم و می گفتم تو خودتم خودتو خیس کردی نگاه کن به شلوارت ببین تا کجا خیس شده ...
لامصب کلیه هام مثل ساعت کار می کرد!!!

بیتا: اعتراف می کنم یکبار بابام گوشیشو داد به من که اس های اضافیشو پاک کنم ازونجایی که این گوشی قبلا مال داداشم بود چندتایی جوک تو درفتش بود که بالای 18 سال بود.خلاصه من ازیکی ازین جوکها خوشم اومد از فرصت استفاده کردم که بفرستمش به گوشی خودم عجله کردم و تو کانتکت تلفن اسم بالای اسم خودم که متعلق به یکی از همکارای بابام بود انتخاب کردم و خیلی سریع ارسال کردم چشتون روز بد نبینه یارو هم نامردی نکرد و بلافاصله به بابام زنگ زد بابای بیچاره م هم از همه جا بیخبر .... پیش خودمون بمونه من تا همین الانشم به هیچکی نگفتم جز شما !

NIMOOL: می خوام یه اعتراف بکنم که خودم هروقت یادش میوفتم هی خودمو گاز می گیرم!!!!!
یه روز صبح رفتم بانک موضوع مال 5.6سال پیشه همون موقعه ای که باید تو صف می ایستادی خلاصه من رفتم ته صف تا نوبتم بشه 10 نفری هم جلوم بودن یمدتی گذشت دیدم اصلا کسی نرفته رفتم جلو دیذم خانمه پشت باجه نشسته یه دستش گوشیه اگه وقت کنه هم یدونه رو کیبورد میزنه....من حرصم گرفت حرصم گرفت که نگو بعدم شروع کردم به اعتراض بقیه هم تا دیدن این جوریه صداشون در اومد...بعد دیدم رئیس بانک داره میاد.
گفت چخبره اقا چی شده؟ منم داستان گفتم خلاصه رئیس بانک از همه عذرخواهی کرد خانومه هم یه نگاه خصمانه به من کرد و لطف به بقیه حضار مبایلشو گذاشت کنار مشغول شد منم رقتم سرجام...تا نوبتم شد دفترچه قسط گذاشتم جلوش(باید قیافه منو می دیدید یه بادی تو غبغبم بود)......خانومه دفترچمو برداشت بعد بدون هیچ عکس العملی دوباره داد دستم گفت:بانک سپه اون روبه روست اینجا تجارته!!!!!شانس اوردم کسی بعداز من نبود بعد هم رفتم برای همیشه رفتم.....البته اینم بگم تا یمدتی خودمو دلداری می دادم میگفتم بمن چه آرماشون شبیه بود.........
ای خدا ای خدا هنوزهم خودمو میزنم..

Maha: منم یه بار 7.8 ساله بودم همسایمون با دخترش اومدن خونمون گفتم تا مامانم چای میاره حرفی بزنم مجلس گرم شه به خانم همسایه گفتم ماشااله دخترتون خیلی خوشگله دندوناشونم که عین دندونای پسر شجاع میمونه...!!!وااای الان هم روم نمیشه ببینمشون درسته که سوتی دادم ولی من پسر شجاع رو واقعا دوست داشتم.!

تبسم: من سر امتحان ریاضى مهندسى یک کلمه نخونده بودم،سر جلسه هم مثل گاگولى نشستم تا وقت تموم شد، تو شلوغ پلوغى که همه ورقه ها رو میگرفتن ورقه ام رو مچاله کردم تو جامدادى گذاشتم و با اعتماد به نفسى مثل انیشتین از در اومدم بیرون!
بعد که نمره ها رو زدن رو بورد برا من١٢ گذاشته بود!!! خیلى از اون استاد بدم میومد!!آى حال کردم!!!
ترم بعد وقتى شنیدم استاده منتقل داره میشه، یه جورى بهش رسوندم که چى کار کرده بودم که عذاب وجدان ولم کنه!!!

تیرا: اعتراف می کنم وقتی 8 سالم بود مامانم منو می فرستاد سوپر خرید کنم براش، تو مسیر هرچی خونه بود زنگ طبقه آخرشو می زدم و فرار می کردم

مجید: من یه بار زده بودم یکی از نوارهایی که بابام خیلی دوست داشت روش صدای خودم رو ضبط کردم بعد برای اینکه کسی نفهمه کار منه آخرش گفتم راستی من مجید نیستم من بهرامم ( اسم داداشم رو گفتم )

ماهچهره: برای اولین بار قرار بود با خواستگارم تو پارک صحبت کنم منم خیلی کم سن وسال بودم وبی تجربه رو صندلی نشستیم .حرف که نمیزدم بیشتر شنونده بودم اصلا به حرفهاش توجه نمیکردم همش به فکر این بودم خداکنه خوشگل باشم ...
و فکر میکردم قیافم از نیم رخ زیباتره همش سعی میکردم نیم رخ باشم تا فر مژهام مشخص باشه سرتونو درد نیارم
اون هم ازم خیلی تعریف میکرد
دیگه من باورم شده بود که الان سیندرلا هستم و آ.. شاهزاده
منم میخواستم خوشگلتر بشم هر یک کلمه که بین پاراگراف های اون صحبت میکردم جوری چشمهامو خمار میکردم و بعد به سرعت سرمو مثل غاز نیم رخ میکردم که...
چندباری این حرکت غیرعادی تکرار کردم
آخر طاقت نیاورد گفت چرا چشماتو مثل کورا سفید میکنی باید حال منو میدید مثل اسکلها لبخند عصبی زدم
حالا اینجا داشته باشید دیگه نیومد که نیومد

مریم بانو!: یه روز که مدرسمون تعطیل شده بود و من منتظر برادرم بودم که بیاد دنبالم، به یکی از دوستام پیشنهاد دادم که همراه ما بیاد چون خونشون نزدیک خونه ما بود، وقتی برادرم اومد دوتایی به طرف ماشین رفتیم، من از جلوی ماشین رد شدم و صندلی جلو نشستم و دوستم هم از عقب ماشین رد شد تا سوار بشه.....خلاصه راه افتادیم!
وسطای راه برادرم ضبط رو روشن کرد، من با ایما و اشاره و حرکات عجیب چشم و ابرو به برادرم فهموندم که ضبط رو ببنده، برادرم با چشمای بهت زده بهم نگاه کرد و گفت: چی میگی! ... عصبانی شدم و باز همه ی اعضای صورتم رو به کار گرفتم که بهش بفهمونم ضبط رو باید خاموش کنه.... بالاخره ضبط رو خاموش کرد و یه جایی ماشین رو نگه داشت تا چیزی بخره... به خودم گفتم حالا که وایسادیم با دوستم یه صحبتی کنم و ازش بابت اینکه معطل شده عذرخواهی کنم.... یه لبخند به لبم نشوندم و رومو برگردونم که بگم: ببخشید ساره جونا........
وای از دیدن اون صحنه رنگم مثل گچ سفید شد .... دوستم سوار ماشین نشده بود!!
بعد از اینکه برادرم برگشت از همون مسیری که اومده بودیم برگشتیم و دوستم رو دیدم که انگشت به دهن و باتعجب داره به سمت خونشون پیاده میره.
هنوزم نفهمیدم چرا اون روز متوجه نشدم که دوستم هنوز سوار ماشین نشده

Eli: یه بار یکی از فامیلامون زنگ زد خونمون گفت داریم می یایم عید دیدنی
منم گفتم ما خونه نیستیم یه وقت دیگه مزاحم بشین !!!!!!!!!

maryam: منم اعتراف میکنم یه بار 6سالم بود و تنهایی خاله بازی میکردم که تو داستان خاله بازیم باید مراسم روضه میگرفتم بلند شدم چادر سیاه مامانمو سر کردم و رفتم همه همسایه هارو واسه عصر دعوت کردم به خالم هم گفتم.که ایشون به مامانم زنگ زد و گفت چه روضه ای؟مامان جونم از همه جا بی خبر داد زد سرم که مریم باز چه آتیشی سوزوندی!!مامانم و خالم و همچنین من برای عصری کلی میوه و خرما و...آماده کردیم و جالب اینکه همه مهمونا اومده بودن.اینم از روضه گرفتن من!!!

ندا: من هم یکبار سر امتحان ریاضی مهندسی بودم ، ردیف کناری من بچه های حسابداری بودند. یکی از پسرهای حسابداری گفت شما هم میانه اید؟؟(یعنی امتحان میانه دارید) گفتم نه من بچه تهرانم !!!(میانه یکی از شهرهای نزذیک زنجانه)

حامد: ترم دوم دانشگاه بودم، کلاس ریاضی داشتیم و مملو از جمعیت بود(تقریبا100نفر-پیام نور) و تنها 4تا پسر بودیم که همش داشتیم حرف میزدیم!
خانم استاد عصبانی شد و منو کشوند پای تخته،تا رسیدم پای تخته دیدم همه دارن یواشکی میخندن(چندتا از دخترا فکر کنم غش کردن از خنده!!!!)
هنوز چیزی ننوشته بودم که دیدم استادمون با یه لحنی گفت بفرمایید بشینید!!!
وقتی که رسیدم جای صندلی و خواستم بشینم دوستم گفت:
لباس زیرت آبیه؟؟؟!!!
شلوارم اندازه یه وجب جر خورده بود!!!
اون ترم دیگه دانشگاه نرفتم...

ss: اولین باری که میخواستم به اینترنت وصلشم رفتم یه کارت اینترنت خریدم و حدود یک ساعت داشتم میگشتم که این کارتو کجای کیس باید فرو کرد تا وصل بشم

laya: اعتراف میکنم...بچه بودم با بچه های فامیل دور هم جمع میشدیم.با هم مسابقه لواشک خوری میذاشتیم با یک کاسه که اگه هرکی بیشتر آب دهنش تو اون کاسه جمع بشه اون برنده ست.وای الان یادم میفته چیکار میکردیم چندشم میشه...ولی بازم دوست دارم برگردم به اون موقع ها با همه چندشیش

Fatemeh: یه بار رفته بودیم الکتریکی لامپ بگیریم....خیلی شیک و پیک و سنگین وارد مغازه شدیم.اون موقع تازه لامپ کم مصرف اومده بود...مامانم بجا اینکه بگه لامپ کم مصرف گفت:لامپ یبار مصرف دارید؟...منم همراهش بودم داشتم از خنده میترکیدم....مامانم خودش منفجر شده بود بعد مامانم برا اینکه بیشتر ضایع نشه برگشت گفت...البته توخونه ما که واقعا یبار مصرفه چون بچه ها سریع توپ میزنن میشکنه....من که از مغازه اومدم بیرون ولی مردم از خنده

سوتی ها و اعترافات شما 12 !!!

* اعتراف می کنم بچه که بودم و تازه مسواک زدن رو یاد گرفته بودم، موقع مسواک زدن به جای اینکه مسواک رو تکون بدم، سرم رو با شدت در جهات مختلف تکون می دادم و مسواک رو همینطور ثابت نگه می داشتم. اعتراف می کنم تا یه ربع بعد مسواک زدن سرم گیج می رفت!

* اعتراف می کنم پسر همسایمون دوتا سی دی از ویدیوکلوپ برداشته بود. گفتم که بده من هم ببینم. اون هم گفت به شرط اینکه یه سی دی جدید بدی. من هم که هیچی نداشتم رو یه سی دی الکی نوشتم کشتی رانی در کوهستان و بهش گفتم این فیلم رو هیچ جا ندارن. خیلی خوبه! خلاصه خیلی تعریف کردم اون دوتا سی دی رو ازش گرفتم ...

* چند شب قبل خواب دیدم از کنار فلکه شهرداری با موتور یه تیکه خلاف رفتم تا به اون طرف رسیدم از شانس بد ما دیدم پلیس ها وایسادن میگن ایست ایست! ما هم همون وسط خیابون وایسادیم. حالا مونده بودیم یه دنده بزنیم فرار کنیم یا موتور رو بدیم تحویل شون! خواستم فرار کنم دیدم به سربازه گفت شلیک کن!!! خلاصه آخرش موتور رو گرفتن. حالا حتما میگین این چه ربطی به اعتراف کردن داره؟ آخه بعد از این خواب بدون اینکه حواسم باشه همه این ها یه خواب بوده، نیم ساعتی رو تخت داشتم فکر می کردم که حالا جریمه و دردسر آزاد کردن موتور به کنار، فردا با چی برم دانشگاه؟!

* اعتراف می کنم یه بار توی ویندوز 98 دستم خورد چند تا شورت کات پاک شد. بلد نبودم چیکار کنم. دل چرکی شدم ویندوزو پاک کردم دوباره نصب کردم!

* اعتراف می کنم یکی از سوالات دوران کودکی من این بود که تو جاده چرا ما هر چی از ماشین ها سبقت می گیریم، اول نمی شیم...

* اعتراف می کنم تو بچگی هام یه بار بابا و مامان من دعوا کردن، من هم رفتم یه عالمه حشره کش زدم به خودم که بمیرم ... وصیت نامه هم نوشتم تازه، توش حلالشون کردم که عذاب وجدان بگیرن!

* اعتراف می کنم که بچه بودم یه کارتون نشون می داد که مورچه زیره فیله یه سوزن می زاره و فیله میره هوا. منم زیر یه بنده خدایی سوزن گذاشتم که بره هوا، جیغ زد ولی متاسفانه نرفت هوا!

* اعتراف می کنم دو هفته قبل داشتم می رفتم جلسه، خیلی عجله داشتم، بهترین کت و شلوارم رو پوشیده بودم. باورتون نمی شه، وقتی از جلسه برگشتم خونه و درست دم در بود که فهمیدم همه این مدت با دمپایی بودم!

* اعتراف می کنم یه بار داشتم پشت سر یه بنده خدایی حرف می زدم توی یه جمعی، خیلی از دستش عصبانی بودم. یه کم هم غیرمنصفانه و البته بی ادبانه حرف زدم. وقتی حرفم تموم شد یکی از بچه ها گفت: دیگه چیزی نمیخوای بهش بگی! گفتم: چرا، هر چی به او عوضی بگم حقشه اما همین بسشه، چطور مگه؟ گفت: چون هفته قبل اومده خواستگاری خواهرم و عقد کردن. الان تقریبا هر شب می بینمش، گفتم پیغامی داری بهش برسونم...

سوتی ها و اعترافات شما 11 !!!


*اعتراف می کنم یه بار تو ابتدایی املا را 11 گرفتم. خانواده باید زیر برگه را امضا می کردن و ما نشون معلم می دادیم. من هم نمی خواستم همین زیر برگه را با دست خط بچگانه خودم امضا کردم زیرشم نوشتم... ملاهزه شد...

*اعتراف می کنم بچه که بودم تو دیکته مردود می شدم و برگه دیکته رو زیر فرش قایم می کردم. مامانم هم پیداش می کرد و تنبیه می شدم. بعدش من باز دیکته کم می شدم و می بردم زیر فرش قایم می کردم. نمیدونم یا خیلی دوست داشتم کتک بخورم یا اینقدر خنگ بودم که فکر می کردم دفعه قبل هم که مادرم پیداش کرد اتفاقی بوده.

*اعتراف می کنم دوران طفولیت یکی از بازی های من و داداشم این بود. یه پتو مینداختیم وسط خونه، می نشستیم توش، یه مگس کشم برمی داشتیم پارو می زدیم، بعد فکر می کردم الان تو مدیترانه ایم. تازه غرق هم می شدیم.

*اعتراف می کنم کلا آدمی نظیف و بهداشتی هستم. روزی 20 دفعه دستام رو می شورم اما خیلی به حله موله اعتقاد ندارم. اون لذتی که تو خشک کردن دست ها با پشت و شلوار و آستین پیرهن هست تو حوله لطیف نیست!

*اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم چای قندپهلو هم مث سینه پهلو یه مریضیه.

*اعتراف می کنم تو 10 سالگی یه نامه واسه لینچان نوشتم که هوسانیانگ رو نگیره، بیاد با من ازدواج کنه. آدرسشم این بود خارج لیان شامپو... بعد که می خواستم پستش کنم مامانم پیداش کرد. من هم از دست مامانم قاپیدمش و جلوش عین بزغاله جویدمش و قورتش دادم. انگار که سند محرمانه طبقه بندی شده ام آی 6 بود...

*اعتراف می کنم یکی از چالش های بزرگی که در کودکی فراروی من بود و باهاش درگیر بودم این بود که چه جوری «فریبرز عرب نیا» و «ابوالفضل پورعرب» رو از هم تفکیک کنم!

*اعتراف می کنم یکی از دغدغه های دوران کودکی من این بود که «نخ» وسط نبات چی کار می کنه آخه؟!

*اعتراف می کنم یکی از سرگرمی های پلید من اینه که توی جمع هدفون می زارم گوشم. آهنگ پلی نمی کنم. بعد گوش می کنم ببینم بقیه را جع به من چی می گن...

*اعتراف می کنم توی دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت سلام حالت خوبه؟ من اصلا عادت ندارم که تو دستشویی هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش. اما نمی دونم اون روز چم شده بود که پاسخ واقعا خجالت آوری دادم. بد نیستم. بعدش اون پرسید: خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟ با خودم گفتم، این دیگه چه سوالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم. برای همین گفتم: اه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم. وقتی سوال بعدیش رو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور می شه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم.

پرسید: «منم می تونم بیام طرفت؟» سوال کمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مودب باشم و با حفظ احترام صحبت مون رو تموم کنم، مناسب تره، به خاطر همین بهش گفتم: نه الان یکم سرم شلوغه! یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت: «ببین، من بعدا باهات تماس می گیرم. یه احمق داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سوال های من جواب میده.»

سوتی ها و اعترافات شما 10 !!!

من: پدر بزرگم تازه فوت شده بود.مامانم شب جمعه حلوا پخته بود داد به من که ببرم واسه همسایمون.خانم همسایه که خیلیم باهاش رودربایسی داشتم بیش از حد تعارف تیکه پاره میکرد نزدیک 20 تا جمله پشت سر هم گفت از قبیل:قبول باشه دستتون درد نکنه سلام برسون غم اخرتون باشه بقای عمر شما....منم که دیگه قاطی کرده بودم در جواب اخرین جملش که گفت خدا پدربزرگت رو بیامرزه گفتم:چشم حتما...و کلی خجالت کشیدم

غضنفر: با ماشین داشتیم با رفیق مون میرفتیم که یه ماشین بوق زد منکه پشت فرمون بودم پرسیدم کی بود بوق زد رفیق ما که استرس داشت جاده را اشتباهی نریم خیلی جدی گفت برو ولش کن با یه خر دیگه بود با ما نبود

خودم: یه روز خونه دوستم ناهار دعوت بودم و بعد از ناهار داشتم از مادرش تشکر میکردم و چون باهاش زیاد تعارف دارم گفتم :
((غذاتون خیلی خوشمزه بود، نوش جون!!!!))

کمال: تازه کامپیوتر خریده بودیم حدودا سال 78 بود، تقریبا هیچی ازش سر در نمی اوردیم،ویندوزمون به هم ریخت و واسه نصب ویندوز کل سیستمو (از کیس تا مانیتور و کیبور،موس..) و با خودمون بردیم تا واسمون عوض کنه!
یه دو سه باری این برنامه تکرار شد! نامرد سوژه خندش شده بودیم...

mahmood: یه بار اشتباها شماره یکیو گرفتم بعدش به جای اینکه بگم ببخشید گفتم خواهش میکنم.

پریچهره: بچه که بودم تو جمع فامیلی نشسته بودیم دختر داییم داشت صحبت میکرد یه دفعه کنترلشو از دست داد از خجالت داشت میمرد من میخواستم از دلش در بیارم گفتم اشکال نداره بابای منم همیشه تو خونه از اینکارا میکنه/الهی حال پدرمو باید میدید/ به خاطر این فداکاری هم کتک خوردم

محمد: تو خاستگاری داشتم واسه دختره کلی خالی میبستم و پسر پیغمبر شده بودم که دختر گفت اقا محمد شما هرچی به من گفتید راست گفتید با اعتماد به نفس گفتم بله گفت یعنی سیگار هم نمیکشید دروغی گفتم نه با یه خنده نازی گفت ولی قبلا که فرهاد بودید اینجوری نبودید سیگار هم میکشیدید هنوز نفهمیدم از کجا شناختم

تازه عروس: یکهفته بعد از نامزدی، مادرشوهرم منو برای اولین بار دعوت کرده بود خونشون. منم به همراه خانواده با کلی دبدبه و کبکبه رفتیم خونشون. همگی اومدن استقبالمون. خواهرشوهرم برام اسفند دود کرد. منم که حسابی هول شده بودم، رو کردم به مادرشوهرم گفتم سلام. خیلی خوش اومدید، صفا آوردید... البته اونا هیچکدوم سوتی منو به روم نیاوردن، ولی خودم و نامزدم تا یک ساعت یواشکی می خندیدیم

naze: تازه نامزد کرده بودم دایی شوهرم چند ماه بعد فوت شد مادر شوهرم زنگ زد خونمون که به مادرم اطلاع بده مادرم هم تاگوشی رو برداشت گفت تبریک میگم غم اخرتون باشه ما رو داری اینطرف قضیه سرخ وسفید شدیم

پریچهره: اوایل همین ترم بود که یکی از همکلاسیهام چندروزی گیر داده بود که میخوام باهاتون صحبت کنم منم همش می پیچوندمش که بیشتر بیاد سراغم بلاخره یه روز اومد حرفشو بزنه منم به خودم مغرور شدم وسط حرفش پریدم گفتم من قصد دوستی یا ازدواج با کسی ندارم / خجالت کشیدو گفت شما که خیلی خوبید ولی من میخواستم با دوستتون سحر بیشتر آشنا بشم
تو عمرم هیچ وقت انقدر ضایع نشده بودم/ حالا از اون موقع تا حالا هر وقت میرم دانشگاه 100 صلوات میفرستم که نبینمش.

من: اعتراف میکنم یه بارتو اتوبوس بودم هنوز اتوبوسه راه نیفتاده بود که من به خواب عمیقی فرو رفتم
شاید یه ربع تو اتوبوس خواب بودم تا بالاخره راه افتاد
راه افتاد ن اتوبوس همانا ...بوق زدنش همانا....وپریدن من از خواب همراه با جیغ های فراوان همانا
خلاصه کلی ابرومون رف.
وبرای تمام افراد حاضر در اتوبوس این سوال بود که من چرا جیغ زدم؟؟؟؟؟؟؟

سعید: من پزشک هستم من هم اعتراف می کنم دوران دانشجویی برای طرح بیمارستان می رفتم همیشه هم کلی تیپ می زدم که ناسلامتی دکتریم یک روز دوشنبه بعدازظهر وارد بیمارستان شدم روز ملاقاتی هم بودکیف سامسونیت دستم بود بعدازاینکه از نگهبانی وارد حیات شدم همه بیماران وکارمندان با من سلام واحوال پرسی می کردند ومن هم با کلی غرور درحال حرکت به سمت بخش بودم که وسط حیاط یهو دسته کیف سامسونیتم شکست وکیفم پرت شد وسط حیاط یک صدای وحشتناکی هم برخاست که کل ملت نگام کردند رفتم کیفم رابرداشتم این کیف را نمیشد هیچ جوری حمل کرد جز اینکه زیر بغل بگیری . ومن هم همین کاررا کردم وفرار رفتم داخل بخش تا صبح دیگه بیرون نیومدم

raha: چند سالی تو یکی از نمایندگی های سایپا مشغول کار بودم حسابدار شرکت بودم و همیشه با انبار دارمون به صورت لفظی بحث میکردیم چون ان موقع هنوز 20 پر نشده بود وایشون تفاوت سنی 9-10سال با من داشتن و از این جهت حرفامو قبول نمیکرد بگذریم یه روز جلسه گذاشتیم و فرار شد کارمندا جمع شن و من یه سری مسایل و براشون توضیح بدم خلاصه همه دور هم بودن و منم بعد از همه واسه کلاس کاری رفتم همین که امدم بشینم روی صندلی یکدفعه صندلی 2 متری عقب رفت و منم انچنان محکم سقوط کردم ولو شدم وسط جمعیت بچه هامون از خنده داشتن منفجر میشدن وای انفدر خجالت کشیدم که تا اخر ان روز از اتاقم بیرون نیامدم و تا چند روز به بهونه استراحت مرخصی گرفتم

mehdi: توی جمع صمیمی از دوستان تعریف میکردم از باغ پرندگان خوب گرم شده بودم که گفتم تو یه قسمتی از باغ پر از دلفین بود دیدم دوستام بد نگام میکنن.پرسیدم چی شده؟یکیشون گفت آخه تو باغ پرندگان دلفین چی میخواد.تازه فهمیدم که بد جور سوتی دادم..

nima: سال 79-80 بود، یه هفته ای بود دیپلم گرفته بودم که موبایل خریدم، همون اولین روزا بود که با دوستام باهم بودیم و تقریبا تنها کسی بودم که موبایل داشت، اون روز یه نفر پیدا نشد به ما زنگ بزنه که لااقل گوشیو در بیاریم یه الویی بگیم.در نتیجه خودم دس به کار شدم و یواشکی رفتم تو رینگ تون و صدای زنگشو دراوردم و خیلی ریلکس مشغول صحبت شدم،تازه یکم گرم گرفته بودم(البته با خودم) که ... آمد به سرم از آنچه میترسدم...زززززززررررررررر زززررررررر
گوشی شروع کرد به زنگ خوردن و خراب کردن ما جلوی 5-6 جفت چشم متعجب،خوب آخه مادر من قربونت برم 2 دیقه زودتر زنگ میزدی یا 2 دیقه دیرتر، چی میشد آخه؟همجین زنگ خورد که برق ار سه فازم پرید،گوشیای اون موقم که قربونش برم آنچنان با فشار و حرارت زنگ میخورد و سر و صدا میکرد که انگار قطار داره از گوشی میاد بیرون..البته با زرنگی جمش کردما،اون موقع پشت خطی که نبود واسه همه، من رو خدمات ویژه فعالش کرده بودم و سری جواب دادمو آخرم گفتم این پشت خطیا مدلشون اینجوریه..اونام که اون موقع بی اطلاع بودن و باورشون شد یا نشد و به روی ما نیاوردن..ولی به معنی واقعیه کلمه ضایــــــــــــــــــــع شدم...

سوتی ها و اعترافات شما 9 !!!

*اعتراف می کنم هر وقت از پله های خونه مون می خوام برم بالا (10 تا پله داره تا طبقه بالایی) همیشه باید پای راستم رو بذارم رو پله اول و تو ذهنم یکی یکی پله هارو می شمرم. قسمت جالبش اینه که از عدد 41 شروع می کنم که پله آخری بشه پنجاهمی. خیلی احمقانه بود خودم می دونم...

*اعتراف می کنم یه بار وقتی سال اول راهنمایی بودم دندونم خیلی درد می کرد. 1 هفته ای بود باهاش ور می رفتم. داخلش خالی خالی شده بود. به ذهنم رسید با چسب دوقلو پرش کنم. این کار رو هم کردم. 1 هفته ای دردش کم شده بود اما هرچی می خوردم مزه چسب دوقلو می داد!!!!

*اعتراف می کنم که وقتی پنجم دبستان بودم برای خودم کارت مامور بهداشت درست می کردم و به بچه های کوچک تر نشون می دادم. می گفتم خوراکی چی می خورید؟ بعد که نشون می دادن می گفتم الان اسم تون رو به ناظم می دم بعد هم خوراکی هاشون رو می گرفتم می رفتم با دوستام می خوردیم.

*اعتراف می کنمسوم راهنمایی بودم و امتحان زبان انگلیسی رو 4 شدم. باید بابام برگه امتحانی رو می دید و امضا می کرد. من هم اومدم درستش کنم اما ریاضیم بد بود بجای اینکه یک رو بزارم پشت چهار، گذاشته بودم جلو. شده بود چهل و یک... بچه درس خونی بودم ها...

*اعتراف می کنم با یکی از دوستانم که فقط اسمش رو می دونستم و فامیلش رو نمی دونستم، برای مدت 6 ماه رفت و آمد و تماس و بیرون رفتن داشتم. هیچ وقت روم نمی شد فامیلش رو بپرسم چون فکر می کرد من می دونم! تا اینکه بالاخره یکی از دوستانش اون رو با فامیلش صدا کرد. انگار همه دنیارو بهم داده باشن!

*اعتراف می کنم یه بار تو استخر یکی از همسایه هامون رو دیدم / وقتی داشتیم لباس می پوشیدیم دیدم یه چیزی به پاش چسبیده. بهش گفتم آقای فلانی یه چیزی به بدنت چسبیده. می خواستم از پاش برش دارم دیدم پاک نمی شه. بنده خدا که اصرار من رو دید گفت نمی خواد اون خاله... فکر کن که من یه ربع به زگیلش آویزون بودم و فکر می کردم آشغال به پاش چسبیده...

*اعتراف می کنم یه بار به جای وانیل، بکین پودر ریختم توی قندون و یه هفته بعد یادم افتاد که اونی که میریزن روی قند وانیله!

*اعتراف می کنم بچه که بودم تابستون ها تو اوج گرما با ذره بین رو پشت بوم مورچه ها رو آتیش می زدم.

*اعتراف می کنم تو سن نوجوانی (10 سال پیش) وقتی از گیر دادن های مامان بابام خسته می شدم تصمیم می گرفتم خودکشی کنم. بعد می نشستم اینقدر قیافه همه فک و فامیل رو در حال گریه تصور می کردم تا قوتی که دلم خیلی می سوخت و پشیمون می شدم و اینچنین شد که زنده موندم...

*اعتراف می کنم چند سال پیش با پسرعموم قرار گذاشتیم بریم یه جایی. تو مترو که بودم پسر عموم بهم زنگ زد یه خورده که باهام صحبت کرد بهش گفتم صدات خوب نمیاد. این رو که گفتم یهو صدا خیلی عالی شد. حالا نگو پسرعموم تو فاصله یکی دو متریم وایساده. همه مسافرا هم دارن به من نگاه می کنن و زیر لب می خندن! بعدا که پسرعموم ماجرا را برایم تعریف کرد تا دو روز افسرده بودم از این سوتی تاریخی!

سوتی ها و اعترافات شما 8 !!!

**اعتراف می کنم تا قبل از رحلت استیو جابز اونو نمی شناختم، ولی الان از بابام بیشتر می شناسمش!

**اعتراف می کنم که دبیرستان که بودیم یه ورق قرص پیدا کردم دادم بچه های کلاس واسه تقویت حافظه شون! کلی برای همه شون مشکلات گوارشی حاد پیش اومد!

**اعتراف می کنم هر وقت میرم توی بانک قبل از اینکه ببینم چی کار دارم و برم نوبت بگیرم، سریع با یه نگاه تمام دوربین های بانک رو چک می کنم و سیستم امنیتی بانک رو اسکن می کنم و روش های سرقت از اون بانک رو آنالیز می کنم. بعد دقیقا همون موقع به ذهنم می رسه اگر واقعا کسی توی بانک بتونه اون ابر بالای کله ام رو ببینه ممکنه دستگیرم کنن، بعدش هم زود به خودم میام!

**اعتراف می کنم بعضی وقت ها که 5 دقیقه زودتر از آلارم گوشی بیدار می شم و خاموشش می کنم. احساس می کنم بمب خنثی کردم.

**اعتراف می کنم اولین روزی که رفتم دانشگاه نیم ساعت تو حیاط نشسته بودم تا زنگ رو بزنن که برم سر کلاس!!!

**اعتراف می کنم
می خواستم دیوار رو سوراخ کنم. مطمئن نبودم از زیره جایی که می خوام سوراخ کنم سیم برق رد شده یا نه. محض احتیاط فیوز برق رو قطع کردم که برق نگیرتم.... بعد از اینکه دریل روشن نشد کلی غصه خوردم که سوخته!

**اعتراف می کنم بچه که بودم یه وانت مزدا داشتیم خفن. شب جمعه ها 20 نفر فک و فامیل می ریختیم پشتش با فرش و زنبیل و قابلمه می رفتیم پارک ملت بدمینتون بازی می کردیم. الان بکشی هیچ کدوم از اون 20 نفر جلوی وانتم نمی شینیم، چه برسه به عقبش.

**اعتراف می کنممی خوام یه بانک رو بزنم بعدش برم دور دنیا رو بگردم.

**اعتراف می کنم در عین سادگی خیلی خورده شیشه دارم.

**اعتراف می کنم که اولین بار که چت کردم اشتباهی فکر می کردم چت روم در حقیقت یه نفره و هرچی تو چت روم نوشته می شه اون می نویسه. تعجبم هم از این بود که چطور اینقدر سریع فونت ها و سایزشون رو تغییر میده. من هم عین جن هرچی به ذهنم می رسید می نوشتم. تازه جالب اینجا بود که چت روم آمریکایی بود!

**اعتراف می کنم که یه شب عجله داشتم می خواستم برم مهمونی. یک دفعه برق رفت. من با سرعت رفتم دم پنجره که با نور مهتاب پیرهنم رو بذارم توی شلوارم. گذاشتم و با سرعت برگشتم که برم. یک هو یه چیزی شلوارمو کشید و ول کرد. برگشتم دیدم پرده با جاش کنده شد. نگو پرده رو هم با پیرهنم گذاشته بودم توی شلوارم. به خدا جدی می گم!

**اعتراف می کنم یکی از جوجه هام رو توی خوابگاه با دستای خودم کشتم!

**اعتراف می کنم وقتی بچه بودم با داداش کوچیکم لج بودم. اسمش رو با خودکار یا مداد روی دیوار نوشتم. اینطوری: «یادگاری از احمد.» من اون موقع کلاس دوم دبستان و احمد مدرسه نمی رفت. بعد هم نفس نفس زنان رفتم پیش مادرم و گفتم: مامان مامان، این احمد اسمش رو روی دیوار نوشته... می خواستم مامانم دعواش کنه یا حتی کتکش بزنه، اما عقلم نمی رسید که داداشم سواد نوشتن نداره!

سوتی ها و اعترافات شما 7 !!!

*اعتراف می کنم دختر خاله ام رو بعد از مدت ها دیده بودم و هفت ماهه باردار بود. خیر سرم اومدم جنسیت بچه رو بپرسم گفتم خب حالا قراره مامان شی یا بابا؟!

*اعتراف می کنم یه بار کولرمون سوخت یه لحظه فکر کردم به خاطره اینه که همه با هم جلوش دراز بودیم.

*اعتراف می کنمیه بار یه فامیلمون از انگلیس اومده بود و یه خورده شکلات با یه خمیر دندونه گنده. منم زود خمیردندون گنده سوغاتی آورده بود رو برداشتم. خلاصه یه 6 ماهی مسواک می زدم با بدبختی آخه هم تلخ بود هم تند تا اینکه یه روز رفتم یه لوازم آرایشی برای مامانم رنگ مو بخرم دیدم!!!! از این خمیر دوندن اینجا هم داره با کلی کلاس از فروشنده پرسیدم آقا این خمیر دندنه چند؟ فروشنده هم گفت آقا این خمیر ریشه تازه فهمیدم چرا بعد از مسواک اونقدر دل پیچه می گرفتم.

*اعتراف می کنم وقتایی که خیلی ناراحت می شم زار زار می شینم گریه می کنم. وقت دماغم آویزون می شه پاکشون نمی کنم، آخه شوره، خیلی خوشمزست، دوست دارم!

*اعتراف می کنم بیشتر ساعات التماسی که تو زندگیم داشتم مربوط به دوم ابتداییم میشه که به یک سگ التماس می کردم جون مامانت اینجا یخ زده پارس نکن من مثه آدم رد بشم...

احمق بی شعور اینقدر پارس کرد 10-12 بار تو 5 متر خوردم زمین: زانوم ترک خورد دماغمم شکست...

*اعتراف می کنم بچه که بودم چای شیرین درست کرده بودم. شکر فقط واسه یک چای مونده بود. منتظر بودم قاشق بیارن هم بزنم دیدم قاشق نمیارن. بعد کلی جیغ می زدم سر خواهرام. می دونین چی می گفتم؟ ای بابا قاشق نیاوردین شکرم حل شد همش چه جوری چای شیرین درست کنم الان؟

*اعتراف می کنم اون روز که استیو جابز مرد هی نت رو چک می کردم می دیدم نوشته جابز مرد هی با خودم می گفتم حالا این «جابر» کیه که مرده؟ نمی فهمیدم! بد هی دیدم به جای جابر نوشتن جابز! خیلی محق رفتم به داداشم گفتم این پیج های ایرانی گندشو درآوردن. مطالبشون همش کپی پیسه. اون احمق اولی اشتباهی جابر رو نوشته جابز اون منگل هایی که کپی پیست کردن نکردن بخونن ببینن اشتباه تایپی داره همینجوری جابز کپی کردن! همه نوشتن جابز مرد، جابز ال، جابز بل!!

داداشم گفت استاد، او جابز بود! صاحب اپل...

*اعتراف می کنم هر وقت گوشیمو تو خونه گم می کنم به داداشم می گم یه زنگ بزن صداش دربیاد ببینم کجاس یه بار کنترل تلویزیون گم شده بود گفتم یه زنگ بزن...

*اعتراف می کنم بچگی با تیرکمون شیشه آبغوره های همسایمونو زدم شکوندم بعد فرار کردم...

*اعتراف می کنم 2 سال پیش یه همسایه داشتیم، از بچگی که فوتبال بازی می کردیم جلو درشون و وقتی که توپمون می افتاد تو حیاطشون زااااارت پاره می کرد. عقده داشتم. پسرش داماد شده بود. عروسی هم خونه خودشون بود. قبل از اینکه بره دنبال عروس آرایشگاه، ماشینشو که سانتافه بادمجونی بود گذاشته بود دم در. من که ا ینو نشون کرده بودم، رفتم موتور رفیقم رو گرفتم و طی یه عملیات از پیش تعیین شده یه کلاه کاسکت گذاشتم. رتم دم ماشینش روغن موتور سوخته (که رنگ ماشین رو به کل می بره) ریختم رو ماشینش، همین!!... اما خداییش دست به گل هاش نزدم... پسر خوبیم نه؟